پریشب داشتم فکر میکردم کدوم یکی از معلم هام رو میتونم مثال بزنم که شخصیتش اثر داشته روی من؟ دوازده سال تحصیلمو یه نگاه انداختم، فقط یه نفر یادم اومد. ناظم دوران ابتداییم! بین اون معلم های خشن و عصا قورت داده، یا اصن آروم و عادی، یا خوب و باسواد، فقط همون یکی بود که شخصیتش یه چیزی داشت.

مهربون و باوقار و متین و پناه بود برای همه بچه های مدرسه. هر اختلافی رو با محبت به دوستی تبدیل میکرد. همه دوستش داشتیم.

یه چیزی هم داشت، نمیدونم اسمش چیه، شاید نور، که اینو تو کل معلمهای دوازده سالم یا ندیدم، یا خیلی ضعیف بوده. زلال ترین معلمم بود شاید!

 

حالا چرا این سوالو بی مقدمه از خودم پرسیدم و دنبال جوابش بودم؟

فکر کنم خدا حافظه مو به شهادت گرفت برای این آدم.

چون دقیقا فرداش خبر فوت این معلمم رو شنیدم!

دو ماهه که فوت شده، خیلی راحت رفته. الحمدلله!

 

این سال های اخیر بعد از مدت ها دوباره پیداش کرده بودیم. آخه از اینجا نقل مکان کرده بود و سالها ندیده بودیمش. با ما خانوادگی دوست بود یکم، چند باری خونه مون اومد. یه بار شب هم خوابید خونمون. توی اتاق من، و من توی آسمون ها بودم!

چیزی از اون شخصیت اسطوره ای دوران کودکی مون نمونده بود غیر از زلالی مطلقش. همه اعضای خانواده ش رو از دست داده بود و کاملا تنها شده بود. دیگه آروم نبود، کلی قرص میخورد، شده بود یه بچه بی پناه. اما هنوز ساده بود و با دروغگویی و کلک غریبه.

یه بار بهم گفت میای با هم بریم سر مزار خانواده م؟ رفتیم سر مزار پدرش، مادرش، برادرش، پسر جوونش.

و یکی یکی برام تعریف کرد هر کدوم رو چطور از دست داد.

پدرش خطاط و سید جلیلی بود، خودش هم. از قرآن دست نویس پدرش گفت. از کورتون هایی که برادرش مصرف میکرد تا نیمه جانی براش بمونه، از آب شدن ذره ذره پسرش. با غصه نمیگفت، تعریف میکرد. انگار دوست داشت حرف بزنه.

سر هر قبر هفت تا سوره قدر میخوند. با تمام روحش میخوند. با تمام علاقه ش. همونجا میدیدم نوری که روح این آدم داره.

 

حالا رفته و هم ناراحتم و هم خوشحال که راحت شد. این سالهای اخیر خصوصا، خیلی سختی کشید.

 

 

+ اگر از اینجا رد میشید و احیانا نگاهی به این متن میندازید، به صلوات یا فاتحه ای مهمانش کنید لطفا.

 

 

 

 

+ این شهادت ذهنیم، یه چیز رو به خودم اثبات کرد. بچه های ما به معلم باسواد و کاربلد کمتر نیاز دارن، تا به آدم هایی که به منبع خوبی ها وصلن. من معلم باسواد احتمالا کم نداشتم، ولی برای یافتن یه آدم خاص، کسی که سلوکش درس باشه، خیلی گشتم و فکر کردم تا یه دونه پیدا کنم!

نمیدونم وضعیت بچه های الان چطوریه، ولی فکر میکنم همیشه این آدم ها سخت تر پیدا میشن. کسانی که واقعا بچه ها رو دوست داشته باشن و با روحشون ارتباط بگیرن باهاشون.

 

 

+ هیچ وقت آدم خاصی نبودم، اما سعی میکردم تو ارتباطم با آدم ها فیلم بازی نکنم. با جانم ارتباط بگیرم. هیچ استراتژی خاصی بلد نبودم برای ایجاد ارتباط جز همین.

 

یه روز معلم مهمان یه دبیرستان شدم برای جلسه اول سواد رسانه ای شون. اون روز بیشتر از اینکه حرف بزنم، فقط گوش کردم. با هم کاریکاتور و عکس دیدیم و از کانال ها و شبکه های اجتماعی و رمان و کتاب هایی که میخوندن من پرسیدم و اونها گفتن.

 

فقط یه روز رفتم، بعد از اون تمام بچه های مدرسه، حتی اونایی که اصلا سر کلاسشون نرفته بودم، تا پایان سال تحصیلی سراغم رو از معلم شون میگرفتن. طوری که معلم کلافه بود از دستم.

 

این موضوع خوشحالم نمیکرد! باعث شگفتیم شده بود! فقط میگفتم مگر چقدر قحط الرجاله که من زپرتی انقد به چشم این بچه ها اومدم؟! من حتی درس هم ندادم! خیلی هم حرف نزدم! اصن کار خاصی نکردم! 

 

- خیلی دلم میخواست باز میتونستم اونجا برم.

این وقتها دلم میخواد دنیا رو رها کنم و غرق بشم تو زلالی این بچه ها. این موقع ها بیشتر از همیشه دلم میخواد معلم باشم. اما همیشه ترس اینو دارم که با اشتباه هام، با بدی ها و نقص هام روح های تمیز رو خط بندازم.

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها