تا نزدیکای صبح راه رفت و حرف زد، حرص خورد و راه رفت و درد دل کرد، درد کشید و حرف زد و راه رفت.

میترسیدم بلایی سرش بیاد. نشستم و گوش دادم، گاهی شربت، آب یا چایی دستش میدادم یکم فروکش کنه. بهش گفتم میخوای بریم بیرون یکم قدم بزنیم؟ قبول نکرد.

انقد راه رفت تا خسته شد و بالاخره نشست. پتو رو انداختم روی پاهاش و چراغ ها رو خاموش کردم. بالاخره آروم گرفت. یکم دیگه نشست و بعدش بالاخره رفت خوابید.

چقد توانایی میخواد که یه نفر این آدمی که مثل کوه محکم و مثل دریا وسیع و باظرفیته به اینجا برسونه.

هر لحظه منتظر بودم بزنه زیر گریه. نزد. خوب شد نزد.

گریه هاش سوکه، از ته مظلومیتش بیرون میریزه.

طاقتشو ندارم.

 

برای اولین بار بود که اون حرف میزد و من میترسیدم به سرنوشت آدمی که این کارها رو کرده دچار بشم! تا حالا دور میدیدم از خودم. ولی حالا میترسم. به خودم میگفتم همینطوری، به همین سادگی آدم زندگی خودش و بقیه رو خراب میکنه! اینا رو هیچ وقت فراموش نکن!

 

چقد بده، چقد بده، چقد بده وقتی که به نبودن همیشگی یه آدم توی دنیا راضی میشی. وقتی میبینی بودنش برای خودش و بقیه فقط شر و بدی و . داره. بده که میخوای پرونده ش سیاه تر ازین نشه. بده که فکر میکنی شاید منم به همین جا برسم! بده یا نه؟

 

صبح، نه دیگه ظهر! رفتم بعد از یکی دو ماه وسایل کف اتاقش رو جمع و جور کردم و جارو زدم و اتاق رنگی گرفت. (چرا تا الان کسی به این وسایل دست نزده بود؟!) گل هاش خراب شده بودن. گفتم میبرم پیش خودم جون بگیرن. یکیش که جوانه زده بود آوردم. بقیه ش بعدا.

 

+ اومدم نشستم سر کارم. همینطوری گفتم برم یه سرچ بکنم چنتا مجله رو. یه مقاله پیدا کردم از یکی از دوستای قدیمم که دیگه ایران نیست الان. سوسیوکریتیک ِ دوشه کار کرده بود. خوندم و احساس کردم این همونه که دنبالش میگشتم!

بعد این همه سرگردونی بین بارت و باختین و ژنت و ژوو و بقیه شون، دیدم این انگار چیزیه که باید روش سوار کنم کارمو.

همینطوری یهو دلم تنگ شد برای یکی از دوستای قدیمم، زنگ زدم بعد چندبار تماس برداشت. حرف حرف آورد و باد برف! و فهمیدم بعله! ایشونم روی دوشه کار کردن جدیدا! بهش گفتم برای منم بفرست هر چی منبع داری. ایشالا که یادش نره ایمیل کنه!

بعدم گفت اینی که تو میخوای پاراللیسم اه. با انترتکستوالیته با هم سرچشون کن. هنوز نرفتم بسرچم ببینم چیز دندون گیری عایدم میشه یا نه.

تازه فهمیدم دخترش امسال رتبه یک ارشد شده! جوجه بودا! چه بزرگ شده! البته اونا روال طبیعی شونه! من همیشه با بزرگتر از خودم رفیق میشدم!

 

+ خلاصه اینکه گشایش عجیب امروز در کارم احساس میکنم یه ربطی به ماجرای دیشب داره. هر موقع کوچکترین کاری براش کردم، حال خودم بهتر شده، راهم باز شده. تا باد چُنین بادا! البته به خیر و خوشی، نه اینجوری!

+ خدایا دمت گرم واقعا!

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها