این روزها که می گذرد...



 

 

آخرین باری که انقدر به کارام فکر نکرده بودم یادم نمیاد! یعنی یه آدم میتونه انقدر تنزل کنه! همینقدر احمقانه!

یاد حرفای استاد می افتم که داشت اصول کار یاد میداد، میگفت چقد این گزینه مهمه!

*خودشیرین

مخلوطی از تنفر و ترس و حس ناپاکی و رانده شدن 

 

یاد رفقای قدیم افتادم.

من بی معرفتم، شما دیگه چرا؟

یادش بخیر یه زمانی گفتگوها داشتیم! من انقد بهت سر میزدم، تو نباید یه بار بگی برم ببینم چه مرگشه؟ دستشو بگیرم؟ قدیما بامعرفت تر بودی. میدونی الان چقد محتاج نورم.

رسم رفاقت به جا بیار.

 

 


 

+ حرفهای دیروزتون خیلی سنگین بود؟

- آره

+ برای همین گل آوردی؟ که آشتی کنید؟

- آره! نه! برای تشکر بود.خیلی ناراحت بود؟

+ آره

 

همین! همش در حد رفع یه کنجکاوی بود! بعدش کلا این مکالمه تموم شد و غرها و فکرهای شخصی شو بلند بلند ادامه داد. حتی نگاه نکرد که این سوالهاش چقد به همم ریخته و نمی تونم جلوی اشکهامو بگیرم. اصلا نفهمید!

من هیچ وقت نخواستم حالمو بپرسه، درکم کنه، همین که وقتی نیاز به سکوتش دارم حرف نزنه برام کافیه. انتظار درک کردن آدم ها و گذشت داشتن تو رابطه ازش، مث انتظار پرواز کردن از کروکودیله!

ولی آدم اه دیگه! گاهی دلش گوش یا آغوش گرم نه! فقط سکوت و نگاه کردن میخواد!

فرداش زنگ زد و سر یه مسأله کوچیک با عصبانیت تمام فقط حرف زد و محکوم کرد و بعدش قطع کرد! حتی نفهمیدم چی شده!

دو ساعت بعدش، باز بخاطر یه کنجکاوی شخصی یهو زنگ زد و با لحن مهربون یه سوال کرد که میدونستم جوابش یعنی تا مدتها بحث! طبعا جواب ندادم.

بعدش سیل پیام هاشو روانه کرد سمت اون بیچاره که از هیچی خبر نداشت و اصلا نبود! اونم پیام هاشو برام فرستاده که یعنی چه خبر شده؟ مجبور شدم کامل توضیح بدم.

آخه چرا باید یکی دیگه رو سر این مساله به این بی اهمیتی نگران و درگیر کنی؟

 

روزهای بعدش مطمئن بودم به کمکم نیاز داری، باید میومدم، اما مجبورم کردی بی حرف بیام و برم. این تنها راهی بود که دیگه این بحثو کش ندی. چرا آخه؟! این موقع ها بیشتر دلم میسوزه که خودتو عذاب میدی.

 

من چطور میتونم کمکت کنم؟ پیدا کردن راه گفتگو با تو، سخت ترین چالش ارتباطی مه. سعی می کنم درکت کنم و با خشم، یا ترس یا پیش فرض های ذهنیم یا هر مانع دیگه ای وارد این چالش نشم! اما نمیتونم.

 

اما مساله اینه که باید بتونم!

باید بتونم از خواستنی های خودم بخاطر بقیه، به موقع بگذرم. باید یاد بگیرم دیگران رو ببینم. باید یاد بگیرم مدیریت دیگران رو، با محبت و به اندازه رفتار کردن رو، تو زمین دیگران بازی نکردن رو، قاطع عملی کردن استانداردهام رو، و همه کارایی که یاد نگرفتم درست انجامشون بدم، که بخاطرشون رسیدم به اینجا! که مخم داره سوراخ میشه، که حالم بده.

 

 

 

* آخ آخ آدم نباید با وجدان خودش تنها بمونه! یکی خونین و مالین بیرون میاد دیگه!

 


 

چی میگن اینایی که ازین شعار روانشناسی ویترینی ها میدن: خودتو ببخش!»

آدم اصن میل عجیبی داره به فراموش کردن اشتباهاتش و ماله کشی!

شما نگی، اون زودتر خودشو بخشیده!

مهم اون سوراخیه که ازش گزیده شده و اگه یادش بره، بهش فکر نکنه، نره ببینه کجاها رو اشتباه رفته، و . هیچ بعید نیست دوباره همون اشتباهو بکنه.

اتفاقا آدم راحت خودشو می بخشه!

اما مرور اون مسیر اشتباهه که آدم رو به مرز دیوونگی میرسونه!

 

 

*یه راه میونبر محدود موقتی پیدا کردم برای سرچ. بعد نیم ساعت اونم دیگه جواب نداد. بهش میگم آخه دلت میاد این مطلب رو برام باز نکنی؟ ولی دلش میاد! 

 

 


 

کی قراره ما واقع نگر بشیم و محل واقعی اثرمون رو بشناسیم؟

کی قراره به جای گوش دادن به تحلیل های آب دوغ خیاری بعضی مثلا رسانه ها! دوزار نگاه کنیم؟

 

از یه طرف ایرانو با کشورهای غربی مقایسه میکنیم که فلان کشور مردم ده دقیقه ماشین هاشونو خاموش کردن، قیمت بنزین که بیست سنت بالا رفته بود اومد پایین، یا یه روز مردم کلا بیرون نیومدن فلان قانون رو لغو کردن.

بعد توقع دارن همین اتفاق تو ایران هم بیفته!

آخه دقیقا مردم ایران چه نقشی تو اقتصاد کشور دارن که ده دقیقه توقف ماشینشون یا اصن بیست روز بیرون نیومدنشون اثری داشته باشه؟ اقتصاد نفت محور مگه معطل مردمه؟ نکنه ایران با مالیات و کار پربازده ما داره میچرخه و اگه نباشیم کشور فلج میشه؟

خب بنده خدا یه ماه بیرون نیا، نخر! خودت از گشنگی میمیری، جنس هم دو برابر میخری، میشه به نفع اون سرمایه داری که جنس دستشه! 

سرمایه داره از نبود تو ضرر نمیکنه که! سود هم میکنه!

حالا هی بشین فک کن تو این منطقه آشوب زده میتونی با تظاهرات و آشوب و اعتصاب به جایی برسی!

 

عوضش اون جایی که برعکس کشورهای غربی واقعا حق انتخاب و اثر داری تو انتخاب مسؤول ها، جو دیکتاتوری میگیرت میگی ما کی اثر داشته انتخابمون؟!

فعلا که ملتی با انتخاب غیرمؤثر خودمون پیاده شدن!!

قبیله ای و حزبی و لیستی رأی میدیم، به جای اینکه معیارمون کار کردن و دلسوزی و پاکی طرف باشه.

میشه همین دیگه!

ملتو آدم حساب نمی کنن یه ماه قبلش بگن قراره بهتون عیدی بدیم!! یه وقت خدایی نکرده کم شوک نداده باشن!!

 

الان دیدم فلانی توئیت زده آیه قرآن نوشته که خدایا بخاطر عمل سفهاء ما، ما رو هم عذاب میکنی؟

اشتباه زدی داداچ!

شما اون موقع که میتونستین کمک کنین به انتخاب بهتر سفهاء قوم! دنبال مسخره بازی ها و شاخ بازی های درون حزبی تون بودین!

این عذاب همه مونه! هر کی کم کاری کرده!

همونی هم که خونه و ماشینش تو این آشوب ها سوخته و پودر شده هم از بی تفاوتیش به سرنوشت کشورش خورده! حقشه! حق هممونه!

انقد فاز برائت برنداریم! فقط رأی دادن ملاک نیست! کمک به درست رأی دادن بقیه هم مهمه، مث خیلی چیزای دیگه که الحمدلله فقط شب انتخابات یادتون میاد، بعضی موقع ها اون موقع هم یادتون نمیاد.

 

 

 

 

غرض منبر رفتن و غر زدن بود که بحمدلله حاصل شد!

 

 


 

فقط اگه سرچ و سایت های خارجی باز بودن اینطوری روزشماری نمی کردم برای وصل شدن شبکه نت. اصلا الان خوشحالم که پیام رسان ها قطعن. به قول یه نفر الطاف خفیه س!

کارام مونده و هی به خودم میگم تقصیر خودته که اون موقع که وقت و نت داشتی، خودتو معطل و گرفتار چنان مساله پوچی کردی. یکی در میون کتاب میخونم و فکر میکنم و کتاب نمیخونم. باز میگم خوبه الان دارم میخونم! فکر نمیکردم این کتاب سنگین رو بکشم تموم کنم! انقد که مزخرف ترجمه کرده. دلم میخواد کتابشو ویرایش کنم برم تحویلش بدم، بگم قبل چاپ مجدد بیا و اینا رو درست کن! مخم له شد! حیف که خیلی محترمه، منم ازین صنما باهاش ندارم!

.

چرا اینجوری شد؟ چرا واقعا؟

الان چکار باید بکنم؟

بعدش؟

.

- بنگر تا بایست دلت چیست؟

+ بنگرستم، بایست دلم او بود.

.

میدونم ازم خیلی ناراحتی، هر چقد خواستی تذکر بده و سرزنش کن، اما سر رشته نگاه دار، خب؟ نه فقط سر رشته، دیپورت هم نکن!

چطوری باید جبران کنم؟

 

 

 


 

مشکل از فهم نیست.

مشکل از اونجایی آب میخوره که نمیتونی مطابق فهمت عمل کنی

چون نفست گیره، دلش میخواد این کارو بکنه، پس صدای عقل و وجدان رو خفه میکنه و ادامه میده

بعدش.

بعدش گیر میفته بین همون عقل و فهم و نفس!!

زیبا نیست؟!

 

 


 

انقد بدم میاد از این مرده خوری صدا و سیما!

کم مونده بر طبل شادانه بکوب بذاره برای تهییج مردم!

الان مردمی که میخوان بیان تظاهرات خیلی خوشحالن؟! مجبورن! مجبور!

پس انقد رو اعصاب مردم نرو با این آهنگ هات! اسم تظاهراتش هم روشه؛ صف بندی با اغتشاش گران»، نه خفه کردن هر صدای اعتراضی که بلند شد»

از قضا از این فرصت اعتراض صلح آمیز باید استفاده هم کرد برای حرف زدن و نشون دادن اعتراض، صدا و سیما هم باید پوشش بده.

زهی خیال باطل که پوشش بده!!

 

گزارش هاشم که گل و بلبل: نه! قیمت ها بالا نرفته! همه چیز تحت کنترله! همه چیزها!»

 

 

شبکه پنج ذوالنور نماینده مجلس اومده بود. میگه سه بار مجلس رای منفی داده به گرون کردن بنزین. لاریجانی چرا رفته رای داده؟ مگه با شخصیت حقیقیش دعوتش کردن جلسه سران قوا؟

دنبال استیضاحش بودیم.

 

اونم بشین تا استیضاح شه! بر فرض هم بشه! چیزی عوض میشه؟

* این موقع ها بدجور جای خالی محمدعلی شاه قاجار حس میشه

 

 

 


 

دارم ریست میشم دوباره!

رفتم ادامه مراسم .

یعنی به یه جایی منو رسونده که حاضرم عرق شرم بریزم، ولی برم هر گندی زده شده اعتراف کنم بدتر ازینی که هست نشه.

 

خوب که نگاه می کنم تقصیر خودم بوده همش. جدی نگرفتم، به موقع کمک نخواستم، فشارش هم مضاعف کشیدم.

ولی این دلیل نمیشه که اون ور ماجرا درست بوده! شاید طبیعی بود، ولی درست نبود.

 

 


 

مثلا سعی کردم یه جوری بگم جا بیفته براش!

میگم من هر سایتی میرم قبلش تو ثبت نام کردی اونجا، نام کاربری و رمزشو روی لپ تاپ من ذخیره کردی، تازه گاهی لاگین هم موندی! ببین این یه فضای شخصیه، منم دوست ندارم وارد فضای شخصی تو بشم.

میگه من به تو اعتماد دارم! مشکلی ندارم!

میگم الان خوبه برم اینوریدرت رو بخونم؟

یخرده فکر کرد گفت بخون! اشکال نداره!

من:

میگم توئیتر چی؟ میگه بخون!

من:

وبلاگت؟

میگه آخه چرا پرده ی حیای بین مون رو میخوای از بین ببری! چرا به روم میاری آخه؟

(نامبرده آدرس هیچ کدوم اینا رو به هیچ کس نمیده!)

میگه ببین من دیگه قول میدم وارد فلان سایت نشم از لپ تو!

میگم ببین مساله من فلان سایت نیستا! مساله فضای شخصیه! دلیل نمیشه من دارم، فضای شخصی نداشته باشم!

میگه تو اصن چرا به من نمیدی؟

بزرگوار! لپ دست خودته! من بدم؟

 

هیچی دیگه! خدا رحم کرد پیدا کردم براش!

فعلا قول داده بی خیال کروم من بشه!

با فولدرهای متعددش روی لپم چه کنم؟ اجازه جابجایی و پاک کردنشونم ندارم!

 

یه لپ به هم ریخته ساخته برام! اونم من! که همه چیزم آدرس دقیق داره!

بزرگوار رمز گوشیمم داره، ولی بهش تعدی نکرده فعلا! (کی گفت رمز منو یاد بگیری؟)

 

 


 

خطرناک ترین آدم ها اونایی هستن که با اعتماد به نفس تمام، احساس دانستن و راه بلد بودن دارن، ولی دارن اشتباه میرن. اما ظاهر کارشون اینو نشون نمیده!

تازه هر کی هم همراهشون نشه با تمسخرشون مواجه میشه.

سفسطه گرهای ِ پرحرفی که هیچ وقت کم نمیارن و حرف هیچ کس جز خودشون رو قبول ندارن.

اما.

کاملا برعکسش رو ادعا میکنن!

با خودتون صادق باشید حداقل!

 

 

 

* یا لیتنی لم اتخذ فلانا خلیلا، لقد اضلنی عن الذکر.

 

* شد یه هفته پاکی


 

از یه طرف خوشحال میشم که وقتی ناراحتن فکر میکنن میتونن باهام حرف بزنن، از طرف دیگه، از این وسط قرار گرفتن و قضاوت کردن و احیانا تذکر دادن خوشم نمیاد.

دارم سعی میکنم بدون ترس و ملاحظه های همیشگی، هم درکشون کنم، هم اشکال رفتارشونو بهشون بگم.

خب راحت نیست.

وقتی هر کدوم حق رو به خودش میده فقط

و اشکالات طرف مقابل رو بزرگ میبینه

حساسه و به جای ملاحظه شرایط دیگران، میخواد بقیه باهاش هماهنگ بشن.

 

شاید دوست داشتنی نباشه! ولی مهمون باید با صاحبخونه هماهنگ باشه، تو سیستم اون رفتار کنه، اجازه بگیره برای یه سری کارهاش، اگه خیلی طرف مقابل حساسه بیشتر ازش جزئیات بپرسه، برنامه خودش هم اعلام کنه. اگه ناراحتی پیش میاد فضا رو تلطیف کنه و بعد بره. اخلاق اینو میگه.

از طرف دیگه صاحبخونه هم نخواد همه تو قالب اون رفتار کنن، یه قیف تنگ داشته باشه که فقط حس اسیری بده به طرف مقابل، دائم تعیین تکلیف کنه، محبت و وقت گذاشتن آدم ها برای خودش رو ببینه، بدونه حس طلبکاری دائم دیگران رو زده میکنه، حساسیت هاشو کم کنه. اخلاق اینم میگه!

 

خب سخته اینا رو به کسایی بگی که اهل رعایتش نیستن و هر بار کنار هم بودنشون باعث جرقه های ریز و درشت میشه.

اما فعلا سربسته به دوتاشون توضیح دادم، به یکیشون بیشتر.

به اون یکی خیلی سخت تره توضیح بخش خودش، چون گاردش بسته تره و انتقادناپذیرتر.

 

 

معلومه چقد برام سخته انجامش؟

ولی من باید این کارو یاد بگیرم! نمیشه همیشه با ترس و ملاحظه و تو زمین اشتباه پیش رفت. آدم ها دوست دارن فقط همدردی بشنون و بهشون دربست حق داده بشه.

اما میشه؟

 

دارم سعی میکنم به جای کپ کردن از ناراحتی بقیه، حل مساله کنم.

 

 

* احساس میکنم با یه شمع قراره از یه بیابون تاریک بگذرم. نهایت دو قدم جلوتر دیده میشه!

 

 


 

انقد بدم میاد از این مرده خوری صدا و سیما!

کم مونده بر طبل شادانه بکوب بذاره برای تهییج مردم!

الان مردمی که میخوان بیان تظاهرات خیلی خوشحالن؟! مجبورن! مجبور!

پس انقد رو اعصاب مردم نرو با این آهنگ هات! اسم تظاهراتش هم روشه؛ صف بندی با اغتشاش گران»، نه خفه کردن هر صدای اعتراضی که بلند شد»

از قضا از این فرصت اعتراض صلح آمیز باید استفاده هم کرد برای حرف زدن و نشون دادن اعتراض، صدا و سیما هم باید پوشش بده.

زهی خیال باطل که پوشش بده!!

 

گزارش هاشم که گل و بلبل: نه! قیمت ها بالا نرفته! همه چیز تحت کنترله! همه چیزها!»

 

 

شبکه پنج ذوالنور نماینده مجلس اومده بود. میگه سه بار مجلس رای منفی داده به گرون کردن بنزین. لاریجانی چرا رفته رای داده؟ مگه با شخصیت حقیقیش دعوتش کردن جلسه سران قوا؟

دنبال استیضاحش بودیم.

 

اونم بشین تا استیضاح شه! بر فرض هم بشه! چیزی عوض میشه؟

 

* این موقع ها بدجور جای خالی محمدعلی شاه قاجار حس میشه

 

 


 

حسی در درونم داشتم، یاد حرف یک نفر افتادم که می گفت علت این جزا برای فلان خطا آن است که اول به صد نام خدا پشت کرده و بعد انجامش داده. حس می کردم به بعضی صفات او بی احترامی یا بی توجهی کرده ام! نمی دانم به چند تایش!

نه همتش را داشتم، نه امید، نه اصلا انقدر اهل تدبیرم! اهلش هم نبودم!

این سنگینی به این راحتی ها رفع شدنی نیست.

باید با تو بیشتر حرف می زدم. وقتی که نصفه شب بی دلیل و بی خواب آلودگی بیدار شدم فهمیدم.

اولین شبی بود که بی کابوس می گذشت.

 

 


 

عاقا علیکُم بـِـ اپلیکیشن طاقچه!

یه مسأله همیشه دارم که چرا نمیشه PDF کتابای جدید رو خرید؟

خیلی لطف کنن بعضی سایت ها فروش اینترنتی کتاب کاغذی دارن، اونم گاهی تو انبارشون موجود نیست و ازین بساط ها!

حالا اینا به کنار!

توقع نداشتم یکی از کتاب های تخصصی ای که لازم داشتم رو بتونم کلا پیدا کنم!

 

به عنوان تیری در تاریکی سرچ کردم طاقچه داشتش!

به صورت اتفاقی کتابهای اون انتشارات هم 50% تخفیف زده بود، دیگه عیشم تکمیل شد

 

خلاصه یه چرخی بزنید تو طاقچه! حتی اگه کتابخون نیستید! فک کنم کتابخونتون هم میکنه!

 

 

 


 

تا نزدیکای صبح راه رفت و حرف زد، حرص خورد و راه رفت و درد دل کرد، درد کشید و حرف زد و راه رفت.

میترسیدم بلایی سرش بیاد. نشستم و گوش دادم، گاهی شربت، آب یا چایی دستش میدادم یکم فروکش کنه. بهش گفتم میخوای بریم بیرون یکم قدم بزنیم؟ قبول نکرد.

انقد راه رفت تا خسته شد و بالاخره نشست. پتو رو انداختم روی پاهاش و چراغ ها رو خاموش کردم. بالاخره آروم گرفت. یکم دیگه نشست و بعدش بالاخره رفت خوابید.

چقد توانایی میخواد که یه نفر این آدمی که مثل کوه محکم و مثل دریا وسیع و باظرفیته به اینجا برسونه.

هر لحظه منتظر بودم بزنه زیر گریه. نزد. خوب شد نزد.

گریه هاش سوکه، از ته مظلومیتش بیرون میریزه.

طاقتشو ندارم.

 

برای اولین بار بود که اون حرف میزد و من میترسیدم به سرنوشت آدمی که این کارها رو کرده دچار بشم! تا حالا دور میدیدم از خودم. ولی حالا میترسم. به خودم میگفتم همینطوری، به همین سادگی آدم زندگی خودش و بقیه رو خراب میکنه! اینا رو هیچ وقت فراموش نکن!

 

چقد بده، چقد بده، چقد بده وقتی که به نبودن همیشگی یه آدم توی دنیا راضی میشی. وقتی میبینی بودنش برای خودش و بقیه فقط شر و بدی و . داره. بده که میخوای پرونده ش سیاه تر ازین نشه. بده که فکر میکنی شاید منم به همین جا برسم! بده یا نه؟

 

صبح، نه دیگه ظهر! رفتم بعد از یکی دو ماه وسایل کف اتاقش رو جمع و جور کردم و جارو زدم و اتاق رنگی گرفت. (چرا تا الان کسی به این وسایل دست نزده بود؟!) گل هاش خراب شده بودن. گفتم میبرم پیش خودم جون بگیرن. یکیش که جوانه زده بود آوردم. بقیه ش بعدا.

 

+ اومدم نشستم سر کارم. همینطوری گفتم برم یه سرچ بکنم چنتا مجله رو. یه مقاله پیدا کردم از یکی از دوستای قدیمم که دیگه ایران نیست الان. سوسیوکریتیک ِ دوشه کار کرده بود. خوندم و احساس کردم این همونه که دنبالش میگشتم!

بعد این همه سرگردونی بین بارت و باختین و ژنت و ژوو و بقیه شون، دیدم این انگار چیزیه که باید روش سوار کنم کارمو.

همینطوری یهو دلم تنگ شد برای یکی از دوستای قدیمم، زنگ زدم بعد چندبار تماس برداشت. حرف حرف آورد و باد برف! و فهمیدم بعله! ایشونم روی دوشه کار کردن جدیدا! بهش گفتم برای منم بفرست هر چی منبع داری. ایشالا که یادش نره ایمیل کنه!

بعدم گفت اینی که تو میخوای پاراللیسم اه. با انترتکستوالیته با هم سرچشون کن. هنوز نرفتم بسرچم ببینم چیز دندون گیری عایدم میشه یا نه.

تازه فهمیدم دخترش امسال رتبه یک ارشد شده! جوجه بودا! چه بزرگ شده! البته اونا روال طبیعی شونه! من همیشه با بزرگتر از خودم رفیق میشدم!

 

+ خلاصه اینکه گشایش عجیب امروز در کارم احساس میکنم یه ربطی به ماجرای دیشب داره. هر موقع کوچکترین کاری براش کردم، حال خودم بهتر شده، راهم باز شده. تا باد چُنین بادا! البته به خیر و خوشی، نه اینجوری!

+ خدایا دمت گرم واقعا!

 

 

 


 

من اعرض عن ذکری فان له معیشه ضنکا

زندگی با تو، برای تو را انگار فراموش کرده ام.

زندگی نیست این که ما داریم.

همین است که هر روزم یک قدم رو به عقب است؟

که پشت هم دارم دور و دورتر میشوم؟

که تمامی ندارد اشتباهاتم؟

یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن .

 

 


 

زنگ زد دعوت کرد خونشون برای جلسه با یکی که اسمشو تریلی باید میکشید! بیشتر که پرسیدم فهمیدم کاندیدا شدن ایشون، میخوان آشنا بشیم باهاشون و ازین حرفا!

احتمالا پشتش هم گرمه تو انتخابات!

گفتم کیا هستن دیگه تو اون جلسه؟ یه چنتا اسم گفت.

من:

واقعیتش اینه دوست ندارم اصلا ببینمشون. حالا ما با هم اختلاف فکری پیدا کردیم، ولی پدرکشتگی که ندارم باهاشون! ولی رفتارهاشون یه جوری عوض شد که انگار از اول و ازل دشمن بودیم!

 

گفتم جهنم الضرر شناختن یه کاندیدا! نمیرم. بعدا بهم گفت چه ربطی داره؟ برو. ولی دیگه دیر شده بود.

ظاهرا کاندیدای محترم جدیدا اومدن دفتر نشریه زدن. پرسیدم آدرس رو، شاید بعدا رفتم دفترش حرف زدم باهاش ببینم برنامه داره؟ آدمه؟ یا چی؟

الان ازم ناراحته که چرا زودتر نپرسیدم ازش. میخواستم بپرسم، هی جور نشد خب ولی فکرم نمیکردم بگه باید میرفتی

ید طولایی دارم در ناامید کردنش

 


 

البته که نمیشه راحت قضاوت کرد، اما گاهی دلم میسوزه برای اونی که به تو تکیه کرده، بهت انقد وابسته اس، بعد میبینم تو انقد فارغی!

نظرسنجی میذاری برای مصائب و موانع این وضعیت؟!

برای انتخاب؟!

انتخاب کی؟ انتخاب چی؟

وقتی حتی حاضر نیستی هزینه ای بدی برای درست انتخاب کردن! دنبال برده ای هستی که مخالف تو فکر نکنه! وقتی شأنی برای طرف مقابلت قائل نیستی. انگار تو مرکز عالمی و بقیه اقمار 

میخوای بقیه قلابی نباشن، اما به خودت نگاه کردی ببینی احیانا اون جنس قلابی خودت نیستی؟!

آدم هایی که خط قرمز ندارن، به مسلکی که خودشون ادعاش رو دارن هم پایبند نیستن، ترسناکن.

آدم هایی که صادق نیستن!

 

اولش خیلی عصبانی شدم از دستت، بعد بیشتر فکر کردم، دیدم تو انتخاب کردی بیشتر از این نفهمی! پس نباید ازت توقعی داشت! انتخاب خودته!

 

+ کاش.

 

 


 

اثرات صحبت یه آدم معقول باعث شد کل امروزمو بذارم برای تمیز و مرتب کردن اتاق! گفتش نظم باعث آرامش میشه.

منم دیدم یه ماهه سر مریضی و این صوبتا هی پشت گوش انداختم مرتب کردن این جمعه بازارو. گفتم به خودت بیاااا

له له ام ها! ولی نتیجه، ای بدک نبود! اصن آدم تخلیه روانی میشه با نظم و ترتیب! والا! ریا نباشه صله رحم هم کردم آخر کار

 

 

+ پیام داده اول فوریه میام ایران، هستی باهام دیگه؟

- (من) نمیشه آخر فوریه بیای؟

+ . (نامبرده به محاق رفت! هنوز نیومده جواب بده!)

پارسال که میخواست بیاد، از وقتی که اعلام کرد دو ماه بعدش ویزاش جور شد. حالا ببین! همین امسال که من نمی تونم سر وقت میاد دقیقا!

 

 

+ کشف شدن، درک شدن، شناخته شدن ِ قدرِ آدم (یا توهمِ وجودش!) میتونه شیر رو به موش تبدیل کنه، به شرط حماقت به میزان کافی!

(از کشفیات جدیدم!)

 

+ این روزها از میان صحبت ها و خاطرات و نوشته های آدم ها دنبال آن مجهول می گردم. 

 

* تیتر هم اثرات نشست و برخاست با فندقه

 


 

به برکت داشتن زمان اعتقاد دارم. گاهی میشه تمام وقتمو آزاد میکنم برای یه کار، ولی انجام نمیشه که نمیشه. یا میخوام یه کاری بکنم و صد تا کار دیگه پیش میاد. الان حکایت این روزهای بی برکت منه.

 

دیروز تا به خودم بجنبم عصر شده بود. رفته بود کوه و گفتم خسته س، دیرتر برم ببینمشون. رفتم و دیدم سر راه رفتن سراغش و شب بردنش خونه خودشون.

وقتی نیست خونه حسابی سوت و کوره. اون طفلک هم تنها مونده بود با اون وضعیت. دیدم انگار گرد غم پاشیدن توی خونه.

 

وقتی نیست کلا اونم ول میکنه همه وظایفشو! بهش میگم این چه ساعت خوابیدنه؟ بهونه میاره که دیر از خواب بیدار شد، دیر غذا خورد، و.

هیچ کدوم این حرفا رو بهش نگفتم ولی.

خب تو مسوولش بودی! تو دیر بیدار شدی، دیر بهش رسیدگی کردی! کافیه کسی نباشه نظارت کنه روی کاراش! نمیدونم اون محبتی که ازش حرف میزنه کجای این کاراشه! برای بقیه چرتکه ش دقیقه، خودش هیچ! بعدم فقط نگران وجهه شه. انگار کسی چیزی نگه، بقیه نمیبینن خودشون!

 

رفتم با اصرار بیدارش کردم. اگه حیات و شادی تو اون خونه هم میاد به لطف وجودشه! دیگه گفتم خودم بیدارش کردم باید پیشش هم بمونم. چند ساعت موندم سرحال بیاد.

 

+ همیشه ساعت ده خوابه ها، دیشب از دوازده تا دو داشت پیام میداد. دیدم نیاز داره حرف بزنه. میگه هر موقع من به اینجا رسیدم مدیونی بهم نگی اشتباهاتمو! حتی اگه دلم نمیخواست بشنوم!

 

براش مثال زدم اون قضاوتی که توی سفر از روی هوا آورده بود. یکم از چیزایی که خبر نداشت براش گفتم. باورش نمیشد! گفتم هر وقت احساس کردی منم حق دارم و اون اشتباهه، تو هم بترس از وضعیتت.

گفت همیشه نمیتونم!

منم میدونم نمیتونه. ولی تا الان خیلی این کارو کرده. حداقل ببینه عاقبتش چیه بترسه شاید!

بعد میگه تکلیف فلانی و فلانی چی میشه؟ میگم به تو چه ربطی داره؟ مگه تو مسوولشی؟ میگه مگه مهمه؟

میگم توهماتتو چسبیدی، به جای محکمات. به جای حساب جاهایی که واقعا مسوولی، ممکنه خودت ضربه بخوری، دلسوزی های بی مورد داری! میگه با این حساب کلا تو توهمم!

 

(ذهن آدم همیشه دلش میخواد جاهای سخت تر رو رد کنه بره، بهش فکر نکنه. بعد الکی خودشو درگیر موهومات کنه، حس فکر و دغدغه بده به خودش!)

 

بهش میگم تو از هر چیزی حس بی محبتی میکنی، اینو کنترل نکنی بعدا کارت به جاهای باریک میرسه. بعدم تو باید بری سراغش، اطلاعاتتو رفرش کنی، بعدا نگی رفت دنبال عشق و حالش، اونو ول کرد! با همین دلسوزیت اینو میگی! دیگه شرایط مث قبل نیستا!

 

+اینکه هر بار داره از همین سوراخ گزیده میشه رو دیگه چطوری باید بهش میگفتم؟ آدم باید خیلی حواسش باشه گوشش رو به کی میسپره؟ یه زمانی انقد تبلیغات قوی میشه که فقط باید به یقینیات گذشته رجوع کنی تا رکب نخوری. خودم خوردم ازش که دارم بهش میگم.

 

+ تازه حرفام با اون که تموم شده، کتابشو ورداشته آورده باهام زبان بخونه! میگه تو بشینی پیش من، من درس میخونم. باشه ولی آخه نصف شب!؟ تا ساعت سه هم داشتم لغت های اونو معنی میکردم!

 

- من هی میخوام خوابمو تنظیم کنم، نمیذارن که!

- امروز حس و حالم عجیب بود. من به تو امیدوارم.

 


 

اینکه بعد از این همه کار کردن باهاش، نفهمیده که جناب رئیس چقد اهل شوآفه و کاراش به وسعت رود نیل و عمق یه میلیمتره، یعنی امیدوار نباشم که بشه با اینم کار کرد.

اون موقع که خود رئیس پیشنهاد همکاری داد قبول نکردم بخاطر همین اخلاقش، بعد الان من چکار کنم با ایشون که اختیارات لازم هم نداره؟!

هی میخوان مقطعی یه کاری بکنن فقط! نمیشه برنامه زمان دار داشته باشن چند ساله برداشت کنن! نمیشه اصلا! چرا؟ چون نمیشه شوآف کرد با کار زمان بر.

سر کار چند ماه پیششون هنوز دارن تو رومه و تلویزیون و جدیدا هم به جاها و آدم های خاصی گزارش کار میدن! واقعا روتون میشه؟ میشه خب!

یه طوری از کاراشون حرف میزنن میگی وااای خدااا! چقد عالی! چقد خوشفکر! چقد عمیق و دقیق!

بعد کافیه توی کار باشی تا عمق ماست مالی رو بفهمی!

اصن فکرشو کردم دیدم درآمد این کار شبهه داره! طعم پولش که بره زیر دندونت معلوم نیست تو هم مث اونا نشی.

بهش گفتم هدف من و تو یکی نیست. منم نمیخوام زیرآبی برم. تعهد باید بدم کاری که گفتی انجام بدم. به نظر من این کار مفید نیست، پس کلا قبولش نمیکنم. ناراحت شدها! بعدا دیدم به خوب کسی سپرده کارو.

این یکی مث من اصلا گیر اهداف بلند مدت نیست. رزومه ش براش مهمه و یه چیز دیگه. که این رزومه رو احتمالا رو سنگ بذاری آب میشه

جالبیش اینجاس که هی میگن بودجه نداریم. خب اون بودجه هایی که حروم میکنید رو درست استفاده میکردید برای همه این کارا پولم داشتید. منتها باید کار گل درشت باشه دیگه!

 

+ چند وقته ذهنم حسابی درگیر سبک زندگیمه. آدم ها واکنش اصل رفتار ما هستن، نه آرمان هامون! دارم سعی میکنم خیلی آروم درونیش کنم!

دارم به نظم فکر میکنم. اگه نتونم به یه ثبات عملی برسم، بعدا مطمئنا راحت نخواهد بود حفظ ثبات فکری و عملیم در مواجهه با آدم هایی که وارد زندگیم میشن یا همین الان هستن.

برای شروع دارم از نظم ظاهری زندگیم شروع میکنم. یاد دوران ابتداییم افتادم. اون موقع تو جو دوستانه و رقابت کارهام رو سریع انجام میدادم. بعدا فشار محیط و درس باعث این شد. الان چی؟

الان وقت فشار بیرونی نیست.

باید خودم یاد بگیرم آدم وار زندگی کنم.

 

 


 

نمیدونم تا کی قراره این وضعیت ادامه پیدا کنه.

گفته بود که قرار نیست تو این مسیر خوش بگذره. گفته بود.

انتخاب با خودتونه که بمونید یا برید.

 

نکنه داریم از قطار پیاده میشیم دونه دونه؟

خسته نشو ازمون.

حتی وقتی ما کم میاریم، اشتباه میکنیم، داشته هامونو به باد میدیم، عقب میریم، جا میزنیم، نمی فهمیم، وقتی ما اصلا خوب نیستیم

چون تو خوبی. چون یه نفس این زندگی ارزش نداره بی تو.

ولی غالبا شعور ما نمیکشه اینو بفهمیم!

 

+تاوان سنگینیه. ببخش! 

 

+بیش از چیزی که انتظار داشتم تحمل کرده بود، وقتی برگشتیم براش یه انیمیشن ژاپنی بی درد و غم دانلود کردم با هم دیدیم مخش سبک شه.

من؟ انگار دارم عادت میکنم به این روند سهمگین.

انگار ماشین ترمز بریده ای که داره میره ته دره، میشه جلوشو گرفت؟

 

+ کاش بچه ی خودم بود. 

 

 


 

تنم مسافر باران پر تو غرق زمین بود

تفاوتی که میان من و تو بود همین بود

 

چه مانده غیر شکوه بتی به جای من و تو

خدا گم است میان عقیده های من و تو

 

 

+ وزش باد شدید است و نخم محکم نیست

اشتباه است مرا دورتر از این کردن

+ انّی اُحبُّک.

 

 


 

چقد این استاد خوبه! چقد بار روانی آدم رو کم میکنه! مگه میشه انقد خوش اخلاق؟ انقد انسان؟ انقد پایه؟ مرزهای اخلاق رو کیلومتری برام جابجا کرده!

عاقا من عادت ندارم! همیشه در حالت تنازع برای بقا بودیم با اساتید! دو ماهه سراغشو نگرفتم خودش پیگیری کرده! عمرا بقیه این کارو بکنن! بعدم ایمیلمو جواب داده گل و بلبل و عزیزم جانم!

مگه داریم؟ مگه میشه؟

فقط میتونم به جای این همه خوب بودنش دعا کنم واسش! یه دونه ای!

 


 

بخاطر آلودگی هوا تعطیل شد و قرار فردام رفت رو هوا! الان معلوم نیست تصمیم بگیرن یهو سه شنبه یا چهارشنبه هم تعطیل بشه و کل این هفته م بره رو هوا یا نه. در حال خوف و رجا به سر می بریم!

با اینکه امروز با حالت تهوع و سردرد و چشم درد شدید برگشتم و نگرانم فردا میخوام چطور تو این هوا برم بیرون و زنده بمونم، اما این قرار نافرجام رو چه کنم؟ دیگه معلوم نیست کی بتونم ببینمش.

 

+ امروز از در ساختمون که رفتم تو یکی یکی رفقای سابق رویت شدن! یکی شون اومد تو اتاقی که نشسته بودم میگم اینجا چه میکنی؟ میگه داریم رو فلان پروژه کار میکنیم!

یه نفس کشیدم که خوب شد قبولش نکردم 

میگم با کی کار میکنی؟ میگه چهار نفریم، تو نمیشناسی! میگم حالا بگو

یکی یکی نام برد و با همه رفیق از آب درومدیم. میگه اینا رو از کجا میشناسی؟

میخواستم بگم دهاته! شهر که نیست! از هر طرف شهر یه رفیق دارم یهو سر یه پروژه همه دور هم جمع شدن!

اینا که خوبه! قبلا از شمال و جنوب و شرق و غرب ایران رفیق مشترک پیدا میکردم! کلنی که میگن یعنی شما!

من وسط شما چه میکنم نمیدونم!

 

+ اومده میگه نظر بدین درباره یه برنامه تلویزیونی، این موضوع، اینم تهیه کننده، ما فقط باید طرح بدیم!

یعنی انقد شیر تو شیره! همه چیز اوکی اه، فقط مونده شما طرح بدین بره برای اجرا!

فقط طرح مونده ها! هیچی دیگه کم نداریم!

 

خدایا! یا اینا رو به سمت تخصص و تفکر سوق بده یا امکانات و رانت رو از دست اینا بیرون بکش!

 

داشتیم با هم حرف میزدیم، سعی کردم خیلی مودبانه به بچه ها بگم هر طرحی میخواین بدین چند لِوِل پایین ترش رو حساب کنید که قراره اجرا بشه. چون فلانی یه مقدار عملگراست، خیلی با محتوا میانه ای نداره

 

+ هر لحظه شهر بی تو مرا تنگ می شود.

 

 

 


 

این چند وقت خیلی با هم حرف نزده بودیم. بیشتر به این دلیل که من حوصله هیچ کس رو نداشتم. در واقع حال و روزم اجازه نمیداد عادی باشم. دلم براش تنگ شده بود. عکساشو فرستاد. بیشتر تنگ شد، شایدم بیشتر دلم گرفت.

زیر یکی از عکسهای خودش نوشته:

من و شما تو قلبم ❤

مبهوت این عاشقی مطهرشم.

عکساش، خودش، پر از پاکی و نجابته.

 

بهش نگاه میکنم و انگار معصومیت از دست رفته خودم یادم میاد

میگم سالگردشه، میگه آره پارسال همین تاریخ ها بود که اومدی.

چه سالی!

میگم سخت گذشت نه؟

میگه نمیدونم! انگار سالهاست تو این وضعیتم! سالهاست آشنائیم! عجیبه نه؟

نه عجیب نیست برام!

وقت نداره و باید بره، بهش نمیگم. اما اشک تو چشمام جمع میشه.

میبینم خدا بغل باز کرده براش. 

و من.؟

 

 

اشکام سرازیر میشن.

 

 


 

امروز مجبور شدم از ظهر تا عصر پیش جوجه کوچولوی خوشمزه م بمونم. جدیدا خیلی وابسته شده. دیروز نرفتم ببینمش. پریروز هم، اما پریروز نمیدونم چی شده بود که فرستادنش بیاد پیشم. نیم ساعت اجازه داشت بمونه و رفت. امروز که رفتم چسبدوزک شده بود بازم. هر وقت خیلی دلش تنگ میشه میاد بغلم بی حرف میچسبه و هر چقدر بهش بگن بیا پایین نمیاد. امروز از اون روزا بود. بعد از مراسم چبسدوزک شدن، کلی براش کتاب شعراشو خوندم. بعد بهش غذا دادم. بعد.

بعد همه خوابشون برد و من مجبور شدم پیش جوجه بمونم و باهاش بازی کنم تا یکی بیدار شه تحویلش بگیره تا بتونم برم!

شونصد بار خرسی و خرگوشی و کلاغی و ویز ویزی (زنبور) و نی نی رو لالا کرده و خودشم خوابیده تا براش کتاب بخونم.

مکبب بازی(مکعب بازی) و قطار بازی و توپ بازی و شوت بازی و سایر بازی های اختراعی رو باهاش انجام دادم.

شیر بیسکوئیت و سیب بهش دادم.

لباس پوشوندمش بردم بیرون بارونو دیده. با تلفن صحبت کرده.

دیگه هر فنی بلد بودم زدم.

وسطاشم میرفت هر کیو میتونست با بوس و بغل و لالا و صدا و غیره! بیدار میکرد، ولی اونام به محکم خودشون چسبیدن و به خواب ادامه دادن.

دیگه آخراش اعصابش خورد شد از سکوت خونه و رفت رسما همه رو بیدار کرد. ولی مگه گذاشت برم؟ مجبورم کرد صد تا بوسش کنم از نواحی مختلف بعدم باز میگفتم برم دیگه، میگفت نه!

دیگه سرگرمش کردم که تونستم برگردم+مقادیری بی توجهی به بازی هایی که درمیورد برای نگه داشتنم.

فقط با من اینطوریه ها!(البته غیر از باباش) خدا نکنه بقیه برن خونشون من نباشم. همون دم در یه نگاه میندازه به مهمونا، میگه فلانی نیومده؟ بعد میره! انگار نه انگار اونام هستن!

جوجه رو میبینم میفهمم شعور بچه ها خیلی زودتر از زبونشون راه میفته! دو سالش هم نیستا! چه وقتی زبون نداشت چه حالا که یکم داره همینطوری بود با من و باباش! ولاغیر!

یعنی حتی وقتی شعور هم نداشت! واقعا نداشت ها! مگه نوزاد یکی دو ماهه شعور داره؟ من اصن میترسیدم بهش دست بزنم، بعد به بغل من نرسیده خوابش میبرد!

بقیه که چشم غره میرفتن که چرا این بچه فقط تو رو تحویل میگیره؟ هی قسم آیه باید میاوردم که بابا! من اصن کاری نمیکنم!

فقط میدونستم که عمیقا بچه ها رو دوست دارم و هیچ کدوم برام هیچ فرقی ندارن. شاید همینو بچه ها درک میکنن!

حسی که مادرا و پدرا به فرزندشون دارن با جوجه تجربه کردم! نمیدونم کی بود که رفتم شبی که ماه کامل شد رو دیدم. اون موقع انقد این حسم قوی بود که تموم جونم با این فیلم رفت! قشنگ تا فرداش بی حس بودم! یعنی برعکس همه که میگفتن فیلم خشنه اصلا برای من خشن نبود! فقط پر از حس قوی مادرانگی بود! وقتی زن ها فیلم میسازن اینجوری میشه! حالا از ما گفتن بود! اگه خیلی حس مادرانگی/پدرانگی تون زده بالا، این فیلمو نبینید.

 

 

+ اینا رو مینویسم که یادم بره تا فردا باید یه غلطی بزنم رو کارم و مهلتی ندارم. حتی اگه امشب تا صبح بشینم. چرا انقد پیچیده شده این کاره؟ حیف از مزخرف کاری بدم میاد و تا همه وجوه کارو نفهمم انجامش نمیدم. ولی چه کنم که آرمان هام الان مقابل محدودیت هام وایسادن؟! جون مادرت بیا و امشب تموم شو.

 

+ اسلوگانش رو عوض کرده، یعنی میخواد چکار کنه؟! از فکرش بیرون نمیام اصن!

میشه لطفا هر کاری میخوای بکنی به من مربوط نشه؟

 

 

 


 

خیلی بده یه چیزی مث مورچه هی روحتو بخوره. هر جا میری، هر کاری هم میکنی از فکرش بیرون نمیای. نمیشه.

چرا بخاطر اینکه ممکن بود یه روز و یه ساعت توی یه مکان باشیم و نشده حسرت بخورم؟ خیلی فکر کردم! من انقد مشتاقم؟ یا انقد کنجکاو؟ یا شاید این مورچه اس که ول نمیکنه. این جنگ دیوونه کننده س.

پس کی تموم میشه؟

دلم میخواد امروز بعد دانشگاه یه راست برم چیذر، کنج امامزاده بشینم و .

دلم خیلی تنگه. همین.

 

 


 

بالاخره فردا تعطیل نشد و بالاخره انگار قراره ببینمش. حالا نه که خیلی دست پر دارم میرم پیشش!

حداقل برم سوغاتیشو بدم انقد کشتم خودمو براش!

 

رفتم نمایشگاه نقاشی شون، چرا نسل مینیاتور کارها منقرض نمیشه؟!

یوسف و زلیخا با چشمای مغولی رو کجای دلمون بذاریم؟! (یعنی در دوره سلطه مغول به ایران این چشم تنگ وارد مینیاتور ما شده و نرفته دیگه که نرفته که نرفته! وا بده دیگه هموطن هنرمند!)

چهار تا بچه گربه کز کرده بودن گوشه نمایشگاه، بیرون سرد بود. فک کنم به اونا علاقه بیشتری نشون دادم تا نقاشی ها

بعدشم رفتیم فیلم منطقه پرواز ممنوع رو دیدیم. از چیزی که فکر میکردم بهتر بود. ولی.

عاقا اینا بچه ندارن خودشون؟

اشکال اساسی فیلم به نظرم این بود که خانواده فیلم واقعا خانواده نبود. شل بود همه چیزش. مادری که هیچ اعمال قدرت و تربیتی نمیکنه در نبود پدر، و بچه ای که از هیچ کس حرف گوش نمیده. 

ولایت بچه تو این فیلم نه با پدر بود، نه مادر، نه معلمش! بچه من انقد  ننر بازی دربیاره، هیچ کاری هم نکنم ادبش میکنم اقلا. بچه کاراش به ادبی میزد بیشتر، تا سرتق بودن مثبت. 

و بزرگترهایی که احساس مسؤولیت خاصی ندارن، به موقع کاری نمیکنن و خود بچه میره تو دل خطر! فیلم خیلی خرکی بود از این نظر!

یکمم فهمش برای بچه ها سخت بود.

اما بازی هاشون خوب بود واقعا، همه چیزم تو چشم مخاطب نمیکرد. جذابیتش رو داشت کاملا.

 

این رفیقم معلم یه مدرسه غیرانتفاعیه که خانواده های بچه ها خیلییی پولدارن. داشت از مشکلات خانوادگی و روحی و روانی بچه ها حرف میزد و بی خیالی خانواده ها و بدسلیقگی و اهمیت ندادن تیم مدیریت مدرسه. گفت دیگه یه وقتایی از فشار روحی میشینم گریه میکنم برای بچه ها! چکار کنم براشون؟

دیگه انقد مشکلات دانش آموزها از در و دیوار بهم برخورد میکنه سعی میکنم فقط اعصابمو زیادی خورد نکنم! همین پریروز داشتیم صحبت میکردیم سر این که برای مدارس چکار میشه کرد. من حرفمو زدم، تا چقدش به اجرا و اعمال برسه خدا عالم اه! اگه به من باشه که میگم بکوبیم از نو بسازیم! والا! انقد که من حرص بچه های مردمو میخورم فقط الکی پیر میشم! 

 

 

 


 

بعد شونصد سال بالاخره امروز رفتیم کفش بخرم که اون زودتر از من خرید!

انقد گزینه گذاشته بودم برای کفش که گفتم پیدا نمیشه! میخواستم هم اسپرت باشه، هم جای پوتین رو بگیره، هم ساق نداشته باشه، هم سدری یا سبز باشه، هم بشه غیر از زمستونم پوشیدش، هم کف خوبی داشته باشه. چرا؟ چون انقد به خوش پا بودن کفش گیر میدم که کلا قید کفش خریدن رو میزنم! چی بشه برم کفش بخرم!

به همین دلیل یهو مجبور میشم برم یه چیزی بگیرم همه گزینه هاش تکمیل باشه!

یدونه همون اول کار دیدم تیمبرلند 380، عالی بودا! همه گزینه هامم داشت. اما وجدانم اجازه نداد انقد بدم پای یه کفش.

حالا این همه گزینه گذاشته بودم، ولی واقعا انقد سخت گیر نیستم تو خرید. گفتم فقط خوش پا و ضد آب و ساق کوتاه باشه میگیرم. ته دلم ولی گفتم خدایا یه چیزی مث اون اولی اما قیمت خوبشو بده. ببین من آدمی نیستم که هر روز برم خرید! یه چیزی باشه دوستشم داشته باشم دیگه.

دیگه یه اسپرت فروشی پیداش کردم 200، به قیافه شم نمیادا! ولی الان وقت حراجه دیگه. قیمتها باید میشکست مثلا! ولیعصرو طی کشیدم دیگه! الانم له و خسته ام.

برای جوجه و اون یکی جوجه تو راهمونم لباس خریدیم. انقد خوشگلن دو تایی داریم کیف لباس بچه ها رو میکنیم! خریدامون یادمون رفته!

 

+ بهش میگم گفته تا امشب نظرتو درباره طرح این برنامه تلویزیونیه بفرست! میگه مگه پرینته آخه؟ همه کاراش همینطوریه. وارد کارم بشه همینطوری میخواد کار کنه!

میگم پس من وظیفه ای ندارم برم نظر بدم دیگه؟ میگه نه.

نفسی کشیدم که قرار نیست من گندشو جمع کنم.

- هر کی باهاشون کار میکنه، اگه خیلی پرت نباشه به چند ماه نمیکشه میفهمه چطور آدمایی هستن. دو نفر جدید آورده بودن که یکی شون تازگیا بعد یه گرد و خاک حسابی گذاشته و رفته. گفته شما اهل کار سپردن نیستین. به تخصص آدم ها هم کاری ندارین.

(تو پرانتز بگم که گند میزنن به معنی تخصص! یه طوری برخورد میکنن که انگار تو که چیز خاصی بلد نیستی،ما خودمون بهتر بلدیم، کسی هم بهتر از ما نیست! هر چی هم بگی کار باید اینطور انجام بشه میگن باشه هر چی تو بگی! موقع اجرا میبینی یه چیزایی از اونی که تو طرح زدی انجام شده، بقیه ش رو آقایون متخصص همه چیز دانِ همه چیز فهم پیش بردن! همیشه از وقتی که برای کار گذاشتی پشیمونت میکنن.)

 

اون یکی بنده خدا هم بازیگر تئاتره، هم ادبیات نمایشی خونده. وقتی آوردنش، گفتن کار تو رو ما بلد نیستیم. الان بعد چند ماه یکی از همه چیز دان ها بهش گفته همه کارای تو رو من بلد بودم! کار جدیدی نکردی!

همون اول کار بهش گفت بزودی یه کپی مزخرف از کارت میزنن و خودت رو دک میکنن ها! جدی نگرفت. حالا فقط چون باید خرج خانواده بده مونده.

- یه نفر جدید آوردن، بهش نمیاد اهل سر و صدا باشه. به نظرم این یکی رو خوب انتخاب کردن! دردسر نداره واسشون!

 

+ فردا بریم دورهمی مستر کتابفروش با خادمای پاکستانی ها، یا نمایشگاه نقاشی رفیق؟ مسأله این است. 

 

+ ماشین های تک سرنشینی که توی هوای آلوده بیرون میان درک نمیکنم. هموطن فردا مملکتو نشوری که مردم چقد بی فرهنگن ها! 

 

 


 

بخاطر آلودگی هوا تعطیل شد و قرار فردام رفت رو هوا! الان معلوم نیست تصمیم بگیرن یهو سه شنبه یا چهارشنبه هم تعطیل بشه و کل این هفته م بره رو هوا یا نه. در حال خوف و رجا به سر می بریم!

با اینکه امروز با حالت تهوع و سردرد و چشم درد شدید برگشتم و نگرانم فردا میخوام چطور تو این هوا برم بیرون و زنده بمونم، اما این قرار نافرجام رو چه کنم؟ دیگه معلوم نیست کی بتونم ببینمش.

 

+ امروز از در ساختمون که رفتم تو یکی یکی رفقای سابق رویت شدن! یکی شون اومد تو اتاقی که نشسته بودم میگم اینجا چه میکنی؟ میگه داریم رو فلان پروژه کار میکنیم!

یه نفس کشیدم که خوب شد قبولش نکردم 

میگم با کی کار میکنی؟ میگه چهار نفریم، تو نمیشناسی! میگم حالا بگو

یکی یکی نام برد و با همه رفیق از آب درومدیم. میگه اینا رو از کجا میشناسی؟

میخواستم بگم دهاته! شهر که نیست! از هر طرف شهر یه رفیق دارم یهو سر یه پروژه همه دور هم جمع شدن!

اینا که خوبه! قبلا از شمال و جنوب و شرق و غرب ایران رفیق مشترک پیدا میکردم! کلنی که میگن یعنی شما!

من وسط شما چه میکنم نمیدونم!

 

+ اومده میگه نظر بدین درباره یه برنامه تلویزیونی، این موضوع، اینم تهیه کننده، ما فقط باید طرح بدیم!

یعنی انقد شیر تو شیره! همه چیز حله، فقط مونده شما طرح بدین بره برای اجرا!

فقط طرح مونده ها! هیچی دیگه کم نداریم!

 

خدایا! یا اینا رو به سمت تخصص و تفکر سوق بده یا امکانات و رانت رو از دست اینا بیرون بکش!

 

داشتیم با هم حرف میزدیم، سعی کردم خیلی مودبانه به بچه ها بگم هر طرحی میخواین بدین چند لِوِل پایین ترش رو حساب کنید که قراره اجرا بشه. چون فلانی یه مقدار عملگراست، خیلی با محتوا میانه ای نداره

 

+ هر لحظه شهر بی تو مرا تنگ می شود.

 

 

 


 

 

 یکی این کانال ( madreseh_nevesht@) رو تو ایتا معرفی کرده بود، داشتم میخوندمش. پرتم کرد به خاطرات قدیم .

بچه که بودم دو تا شغل رو خیلی دوس داشتم، معلمی و نجاری. هنوزم!

با اینکه گاهی کم، و وقتی خودم سنی نداشتم حتی! تدریس کردم، اما میترسم آخر حسرت معلمی به دلم بمونه! ایضا نجاری!

در گذشته های دور یه بار با بچه های زیر هشت سال کار کردم. بهترین خاطره تدریسم عاشقشون بودم

هر چقد دخترا پیچیده بودن و هیچ وقت نمیتونستی مطمئن بشی الان باهات، یا با هم، چند چندن؛ پسرا صاف و یه خطی بودن و زود هم محبت هاشونو بیرون میریختن. (از خاطرات این کاناله یاد پسرها افتادم!)

از اونجایی که کلا از ادا و اطوار و قهر کردن و خود خاص پنداری بچه ها خوشم نمیاد، یه قانون تو کلاسم داشتم: هیچ کس حق نداشت به یکی دیگه بگه سر میز من بشین یا نشین، بحث نداریم، وسیله قرض ندادن به دیگری هم نداریم!

البته این قوانین دوستانه اجرا میشد

یه روز یه مامان بدون اجازه در کلاسو باز کرد و صاف اومد تا وسط کلاس، پسرشو آزمایشی آورده بود، یهو یه پسربچه دیگه رو تو کلاس دید و شناخت. بهش گفت تو پیش پسر من نشینی ها! شما همیشه با هم دعواتون میشه! انگار نه انگار من اونجا وجود داشتم! داشت چینش بچه ها رو هم عوض میکرد!

من دیگه این شکلی بودم بعضی والدین هیچ کاری نکنن دنیا زیباتر میشه واقعا! کی به شما گفته این حجم از درک رو لازمه استفاده کنید؟!

فقط محترمانه تونستم بهش بگم شما تشریف ببرید، من حلش میکنم.

 

با مشارکت بچه ها یه کاری کردم که پسر بچه هه جو خوب بودن گرفتش، به پسر مهمان کلاس گفت: تو بشین پیش من! ببین من برات چکار میکنم! (من مرده ی این دیالوگشم هنوزم! لحنش خیلی بامزه بود)

این دو تا پسر یجوری تا آخر کلاس عشقولانه پیش هم نشستن که دلم میخواست منشأ اختلافات رو صدا بزنم بیاد این صحنه رو ببینه!

 

 

 

+ همیشه میگفت من دلم نمیخواد بچه م زیادی دم پر تو باشه. تا اون موقع شوخی حساب میکردم، اما دیدم موضوع جدیه واقعا! بهش گفتم چرا؟

گفت مقایسه میکنه، ضعف های منو میبینه، از دستم میره! به من برنمیگرده! حرف شنوی هم نخواهد داشت. فلانی هم به همین دلیل میترسه از محبت بچه ش به تو!

گفتم این چه فکر احمقانه ایه بعضی پدر و مادرا دارن؟ فکر میکنی بچه رو ایزوله بزرگ کنی، نهایت تا چه مدت تو قهرمانشی؟ بزرگ میشه، فهمش رشد میکنه، خودش نگاه میکنه و ضعف و اشکالاتو میبینه، بالاخره یه روز تو ذهنش میشکنی. فکر میکنی اون موقع مال خودته؟

پدر و مادر باید از همون اول به بچه نشون بدن که کامل نیستن، که خودشونم لازم دارن به بهتر از خودشون مراجعه کنن، حتی به زبون بیارن که ما تلاش کردیم، اما شرایط تربیتی ما خیلی خوب نبود، ما انقدر پیش رفتیم، اما شما بهتر از ما بشید. وقتی تواضع پدر و مادر رو نسبت به رفتار و کلام محکم تر ببینن، خودشون هم یاد میگیرن از افراد بهتر و بالاتر یاد بگیرن. نه تنها ارزشت پیش بچه ت کم نمیشه، که اون بچه برات بیشتر میمونه.

بهش گفتم من از خدامه بچه مو بدم به آدم حسابی برام بزرگ کنه اصن! چه بهتر که اصلا نقص و ضعف های منو نبینه و اثر بگیره! قبلا ها خود پدر و مادر میبردن بچه رو میدادن دست عالم و میرفتن! بعضی از همون بچه ها بزرگای تاریخ شدن.

گفت خوب شد گفتی، فقط میترسیدم بچه از دستم بره.

 

- ما هدفمون چیه از بچه دار شدن؟ اضافه کردن به مایملک مون؟

یا اضافه کردن یه آدم به درد بخور به دنیا؟

 

 

 


 

زنگ زده میگه حالت خوبه؟ عجیب و غریب شدی!

کار دیروزم سابقه نداشته، خونه هم نرفتم، باید برم تازه امروز توضیح بدم که از سلامت روان برخوردارم هنوز احتمالا! البته وعض جسمی رو ببینه حتما یه چیزی بهم میگه، میدونم! داشتم امروز همه سوالایی که ممکنه ازم بپرسه و جواباشو مرور میکردم. دیدم بخواد یه چیزی بهم بگه جاش هست

قرار بود دیروز برم گتر بخرم براش، کلا همه کارامو کنسل کردم.

 

+ پدیده ی دختر پیکسلی ها جینگیل بازیاشونو درک نمیکنم!! شایدم اقتضائات سن شونه! دیروز اندازه سهمیه چننند وقتم رؤیتشون کردم! به بعضیاشون دلم میخواد بگم با واژه ی عقل آشنایی هم دارید احیانا؟

جامعه فمینیست بهش بر نخوره صلوات!

 


 

 دوازده ساعت مُک کار کردیم. یعنی اول از همه رفتیم، آخر از همه اومدیم. درها رو هم خودمون بستیم اومدیم بیرون. از تمام وجودم خاک داره بیرون میزنه. پوست دستمون رفته. دم چند تا گروهی که اومدن کمک و کارو تموم کردن گرم!

به زووور تا خونه خودمونو کشوندیم. اننننقد خسته ایم که جون نداشتیم درو بزنیم بیاد تو! بهش میگه مزه نمیداد دوتایی غر بزنیم، منتظر بودیم بیای سر تو غر بزنیم با اینکه تو هم دوازده ساعت کار کردی، ولی قطعا اندازه ما خسته نیستی. پس شام با تو! 

خدا پدر اسنپ فود رو بیامرزه که برامون غذا پخت البته بیچاره جوجه هم سرخ کردها! + ماساژ + چای + حق اعتراض هم نداره امشب

 

- اومده بهش میگه امروز دیدمت و شناختمت، فلان لباسو پوشیده بودی!

میگه تو کدوم بودی؟ اومدی کمکمون؟

میگه نه! ما سه تا بودیم، من اون کوله بزرگه بودم، فقط نگاهت کردیم!

(توقع داره بدونه کی رو میگه ها! فقط اشاره کنم که امروز مراسم بود هیچی، پنجشنبه هم بود و شلوووغ! )

 

یعنی یه جوری امروز بعضیا میخ میشدن واقعا شک میکردم اینا فالوئرای مجازی ان، اومدن ما رو بشناسن؟ چشونه واقعا؟

این یکیش بود!

 

آییییییی. دستم درد میکنه.

کی فردا میخواد بزنه به جاده؟ 

 

+ برنامه میدون داره ماهد رو نشون میده. یادش بخیر اون موقع ها که اونجا کلاس میرفتیم. خیلییی خوب بود! استادا رو دیوونه کرده بودیم انقد گروهشون پایه س! به زور باید بیرونمون میکردن از دفترشون!

 

چقد اعتماد به نفس داشتیما! دو روز کلاس رفتیم نظرات بچه ها رو درباره همه چیز جمع کردیم فرستادیم. سر مسخره بازی تو نظرات نوشتیم آشپزخونه دمپایی نداشت. هفته بعد رفتیم، همه نظرات + دمپایی اعمال شده بود!

تا پایان دوره داشتیم قسم آیه میوردیم که بابا ما انقدم هیولا نیستیم! اون شوخی بود!

سیستم های بیست میلیونیشونو میذاشتن زیر دستمون. اصن هم گدابازی درنمیوردن! ولی این باعث نمیشه که نگم محصولاتشون با اینکه خوشگله ولی گرونن با اینحال هر جا محصولاتشونو میبینم خوشحال میشم

 

 


 

میگه من سرویس میشم تنهایی، نمیذارم بری ها! اینام الان میرن، من میمونم و کل امامزاده. 

منم رسما دارم از وسط نصف میشم، ولی راس میگه، دست تنهاس. موندم

حرص میخوره از دست دخترایی که اومدن کمک، میگه برو به اینا یه چیزی بگو، اومدن بازی انگار. میگم زوری که نیست! میگه باشه، ولی برو یه چیزی بگو سریع تر کار کنن. همش میمونه ها!

کلا حوصله قرتی بازی دخترا رو نداره. یه تابلو پاک میکنن یه عکس میگیرن. چایی براشون میبرن، اول عکس میگیرن، بعد چایی میخورن. کلا هم دارن تعریف میکنن و کار میکنن و میخندن. اینم هی حرص میخوره از دستشون.

بچه های بدی نیستن ولی.

منم درک نمیکنم این کارای دخترا رو، ولی حرصم نمیخورم. حوصله دارن ها!

آقای حدادیان هم شاه کلیدها رو داده و رفته. سخنرانی داشت مسجد لولاگر. آقا بیا کابینت ها رو باز کن! کافئین خونم افتاده! کلید اینو نداده چرا؟

اومدم گوشیمو چک کنم الان، کلی زنگ و پیام داشتم. انقد در دسترسم! 

الان یکی از بچه ها اومد گفت بیا دفتر ناهار. برم فلاف بزنم. حال ندارم

 


 

شاکی بودها! میگه جلسه دفاع پروپوزال شاگردام نذاشتن برم. بابا اینا تخصصشون نیست ایراد هم گرفتن! اینا نمیدونن چیه این حوزه که!

دیدم پایه س ها! چیزایی که تا حالا نگفته بودم بهش گفتم.

یعنی هر بار منو بیشتر شگفت زده میکنه!

میگم ببین چنتا منبع اصلی مو نتونستم پیدا کنم، گفت بده من برات میگیرم!

من

میگم میدونی تا حالا هیچ کس این کارو برای من نکرده؟!

دوباره حرف هزینه ها شد گفت من میدم!

من

گفتم نه دیگه! اینو نه! گفت خب نصف نصف!

حرف این شد که اینا هر کدوم هیأت تحریریه چنتا مجله علمی پژوهشی ان، تو آموزش ِ کار، آب از دستشون نمیچکه.

میگه ضامنن اینا! پولشون حلال نیست!

من

بهش میگم میدونی تا حالا مث تو ندیدم؟

میگه من عادی ام ها! منم یه کودیرکتور داشتم تو سوربن، وقتی اونجا رفتم فهمیدم معنی استاد چیه. فهمیدم تا حالا استاد نداشتم!

بعد یه لیست برام ایمیل کرد. میگم میدونی این لیست هیچ وقت از دستشون خارج نمیشه؟ میدونی مث گنج نگهش میدارن؟

همونجا یه اسپانیایی شو برام سرچ کرد با ذوق! میگه ببین اینو تازه کشف کردم! ببین اینجا خیلی مسخره بازی درآوردن بیا کلا خارج بفرستیم.

بعدم میگه نکاتتو برام بفرست تصحیح کنم کارمو میگم حالا یه چیزی گفتم!

میگه نه، لطف میکنی اگه بهم بگی!

عاقا من عادت ندارم انقد پذیرنده انتقاد ببینم!! ناراحت هم نشد اصن!!

 

میگم چرا زیر آبتو نزدن تا حالا واقعا؟؟ میگه زیر آب مال یه لحظه شه

 

میگم بیا با این رفیق خل وعض منم حرف بزن! با این رتبه و این استعداد دیگه نمیخواد ادامه بده!

چقد بهش بگم اونجا بدون تو کم نمیاره، ولی دانشگاه چرا. برات نکاشتن که! آدم باش!

گفت به نظر من باید دو تا شو پیش ببره! 

بابا استاد مگه این چیزا سرش میشه؟ دیگه اینو نگفتم انصافا!

آخرش هم توشه راه بهم داده! کاپوچینو و دم نوش کیسه ای و نقل! تا دم راهرو هم اومده بدرقه!

 

تا برم انقلاب استیکر و خودکار رنگی بگیرم برای استارت آپ فرداش یخده دیر شد. (بهم میگه تو نمیای استارت آپ؟ میگم الان به نظرت من اعصاب استارت آپ دارم؟ تهش اینه تو رو راهی کنم بری!)

 

دیر شد یعنی دیر رسیدم چیذر، ده دقیقه به نه رسیدم و امامزاده بسته بود. هوا هم سرررد! منم کم نیوردم، هر چی مسخره بازی درآورد که اینجا واینسا، گفتم دو دقیقه سکوت کن فقط!

 

وایسادم همونجا و بی صدا زار زدم ها! عین خیالمم نبود! فقط گفتم دلتون میاد این درو باز نکنید به روی من؟ من با این حالم اومدم.

یهو یه صدا از پشت سر اومد که سلام داد. پدر شهید حدادیان بود، تولیت امامزاده. گفت اینجا چه میکنید؟ گفتیم در بسته بود اینجا موندیم یه سلامی بدیم بریم. چرا زود بستین؟ گفت زود نبستیما! گفتیم چرا قبل ساعت نه بستین. گفت حالا میخواین برین زیارت؟ منم پررو! گفتم میشه؟ 

بی سیم زد که بیان درو باز کنن.

در همین حین هم حال دوستمو پرسید. گفت چند وقته نیستش. سالمه؟ کجاس؟ (چند وقته دوستم پیاماشو جواب نداده نگران شده بود)

بعد گفت فردا غبارروبی داریم میایید؟ گفتم آره کی بیاییم؟ گفت هشت و نه اینجا باشید. 

درو که اومد باز کرد گفت بیایید تو، همونجا دو تا پسره هم سلام علیک گرمی باهاش کردن به این امید که اونا رو هم راه بده که به روی خودش نیاورد اصن! جلوی چشمشون درو قفل زد!

گفت امامزاده بسته س ها، برید یه سلامی بدید بیایید. و وقتی اینو میگفت سمت قبر پسرش سرش چرخید.

گفت چقد میخواید بمونید؟ گفتم یه ربع خوبه؟ گفت باشه، منم تو دفتر میشینم.

 

- بهم میگه شانس داریا! آقای حدادیان آدمی نیست که در برای کسی باز کنه! گفتم شانس چیه؟ من اونجا وایساده بودم منتظر که این در باز بشه! باز نمیشد تعجب میکردم.

آقای حدادیان هم البته گفت شانستون من الان اینجا اومدم! تو دلم گفتم شانس نبود داداچ! دیدن یه دیوونه درو گرفته ول نمیکنه که! گفتن راهش بدیم دست از سرمون برداره

تهش که داشتیم میومدیم چنتا شکلات کاکائویی هم داد دستمون. گفت ایرانیه

 


 

دندونپزشکی ده دقیقه ای خونشونه، گفت تو هم میای بریم؟ من برم مطب، تو بری خونشون؟ دیدم فرصت خوبیه، اونجا موندنم شاید دو ساعتی بشه. فعلا کشش شب موندن ندارم. چند ماه هم هست هی پیچوندم خونشون نرفتم. هر چند میدونستم میگه شب بمون، ولی فعلا بهونه برگشتن دارم.

فقط سعی کردم دیگه شاد و شنگول برخورد کنم، که کم موندنم جبران شه. و هی حرف و سوالات بودارش رو یجوری رد کنم حس کم محبتی نکنه و نره تو فاز غر زدن!

اونجا بودم که بهم زنگ زده با صدای خسته و نالان که کجایی؟ میگم خونه فلانی. میگه حالا من به این بچه چه جوابی بدم؟ بهونه تو رو گرفته! میگه بریم پیشش! (یعنی رسما من مث این خانم های متأهلم که باید با همسرشون هماهنگ باشن جایی میرن! با این تفاوت که من انگار چند تا شوهر دارم!) گفتم شب میام اونجا!

هیچی دیگه! از همون راه که برگشتم رفتم خونه اونا. میگم من یه هفته نباشم این بچه اینطوری دلش تنگ نمیشه، که وقتی یه روز منو نمی بینه ها! قشنگ حدود یه ساعت مراسم بوس کردن و بازی داشتیم تا رفع دل تنگی شده

 

+ ناراحت بود که حس می کنم مسؤولم بهم بی اعتماده. گفتم هر چقدر خودت گزارش کارت دقیق و شیک باشه بیشتر بهت اعتماد میکنه. وقتی بیش از انتظار طرف بهش اطلاعات دسته بندی شده بدی خودش میکشه عقب، کار رو میسپره بهت. ( به شرط اینکه کرم درون نداشته باشه!)

به جای انشاء نویسی باید برای هر اطلاعاتی توضیحات ثابت و کوتاه بسازی، و هر اطلاعاتی هم از قبل هست استفاده کنی.

یه طوری که هیچ چیز به تو وابسته نباشه دیگه، هر کی فایل رو باز کرد همه اطلاعات لازم درباره کار دستش بیاد. اینطوری آرشیوهای مرتب و کارآمد ساخته میشه.

نشستم گزارش نویسی تو اکسل و پرونده سازی مناسب کارش رو یادش دادم. خودش هم اعصابش راحت تر شد. 

 

+ مقاله شو فرستاده میگه بخون نظرتو بگو. بعد انگار نتونست پنهان کنه استرسشو، گفت این روزا فشار زیادی رومه، باید دو هفته ای کار رو ببندم. درکش میکردم. گفتم فلانی هر چقد فشار آورد کاری بهش نداشته باشی ها، فقط بشین سر کارت و تمومش کن. اون نمیذاره کارت تموم شه. دلش هم نمیسوزه. التماس و اصرار هم نکنی بهش ها! اصلا جواب نمیده. فقط کارت رو جدی بگیر، یا اونم جدی میگیره یا نمیگیره. به نتیجه فکر نکن.

فقط بدون که اون کار تموم نشه هیچی دست تو نیست.

بعد دیدم بعله! منشأ استرس هاش دقیقا اوشون اه! هم تهدیدش کرده، هم گفته تو نمی تونی!

کارش همین بود همیشه، توی دل طرف رو خالی میکرد، کمکی هم نمیکرد، فشار اضافه هم می‌آورد، تو شرایط بحرانی هم کلا کارت رو میفرستاد هوا! موقع کار با اون بود که مو سفید کردم اصن!

ولی انقد پوست کلفتم کرد که یحتمل تنها خیرش همین بود!

روز آخری که پیشش رفتم گفت تو واقعا پرتلاش بودی!! اولین و آخرین تعریفش بود ازم!

بماند که من اینم نیستم، ولی برای کار با اون و ارتباط باهاش تلاش کردم.

 

+ پس چرا آخه؟!

 

 


 

امروز وقت دکتر داشتم، کلی از دستم ناراحت شد که تو نمیذاری دور هم جمع بشیم! پا شد رفت مطب وقتمو جابجا کرد. منم چیزی نگفتم، ولی واقعا برام انقد مهم نبود شب یلدا کجا باشم!

حالا امروز زنگ زده که حالم بده و نمیتونم بیام. سر فرستادن بسته هم کلی گرد و خاک کرد. و من متوجه نمیشدم این حجم از ناراحتی علتش چیه و هی داشتم سعی میکردم خشمم رو کنترل کنم و با احساساتش راه بیام و توضیح بدم. دیگه حسابی گند بی منطقی رو که درآورد گفتم داری اشتباه به مساله نگاه میکنی و روش پافشاری داری. هر موقع تصمیم گرفتی فکر کنی با هم حرف بزنیم. (این موقع ها خدا رو شکر میکنم که کتبی حرف میزنیم نه شفاهی! و چیزی از میزان آدرنالین خونم نمیدونه!)

کلی پیام فرستاد که امشب کلا تنهام و توقع مهربونی ازتون داشتم و منطقم میدونه حق با شماست، اما دلم چیز دیگه میخواد و تو هم که فقط منطق سرت میشه، و یه نبش قبرم این وسط کرد و من حیرون!!

 

الان قراره یلدا بهونه ی خوش بودن دل باشه یا ایجاد ناراحتی؟ مگه امشب با شب دیگه فرق داره برای خوشدل بودن؟ واقعا در امشب چیز خاصی هست که در فردا شب و پس فردا شب و شب های دیگه نیست؟

چرا انقد زندگی رو سخت میگیریم؟ اصلا چرا برای خوش بودن دل انقد وابسته به دیگرانیم؟ توقع داشتن و برآورده نشدن فقط رنج اضافه س.

و اصلا دور هم بودنی که به لغو بگذره خیری هم داره؟ دور هم جمع میشیم برای چه هدفی؟ وقتی دلهامون به سمت نور متمایل نباشه.

 

+ یکی از شاگردام هنوز هم هر سوالی داره برام میفرسته، هر سوالی ها!

پیام داده بود فال حافظ راسته بالاخره یا نه؟ چرا به من جواب نداد؟

- بهش گفتم فال حجت نیست، جواب نیست. مگر اینکه فرد صادقی سوالی داشته باشه و اون وقت جوابش ممکنه از هر راهی بهش برسه. از هر راهی! گاهی شاید هم فال!

 

از همین رو! من فال نمیگیرم، مگر اینکه اون بزنه برام. وقتی هم میزنه هیچ نیتی نمیکنم. میگم اگر تو بخوای و راضی باشی، جوابی که لازم دارم بهم میده، وگرنه هیچ.

امشب برام فال زد و هر چی گفتم تفسیرش کن، گفت تو جمع نمیشه! گفتم یکی دیگه بزن که بتونی تو جمع بهم بگی، زد و بدتر از قبلی!

ناچار یه طوری از روی کتاب بالاخره گفت.

یادم اومد همون اول کار من عهد بستم.

امشب یادم آورد که مشکلاتت فقط وقتی حل میشه که عهد امانت به جا بیاری. وگرنه مشکل پشت هم پیش میاد برات! مث همین الان!

 

+ پس این حس قوی که بهم میگه هیچ وقت اونجا نخواهی رفت چی میگه؟! چرا روزنه ای نیست؟!

 

- گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم

  نسبت مکن به غیر که این ها خدا کند.

 

+ من واقعا نمیفهمم این خرت و پرت هایی که به نام یلدا تو مترو و مغازه و خیابون میفروشن به چه درد میخورن؟ یه طوری میگن تم یلدا انگار هالوینه و همه باید لباس و وسایل مخصوص یلدا داشته باشن! یعنی محصول رو میدن بیرون، بعد نیازو میسازن!

مصرف گرایی یعنی همین! چه خبرتوووونه؟!

 

 


 

 

 یکی این کانال ( madreseh_nevesht@) رو تو ایتا معرفی کرده بود، داشتم میخوندمش. پرتم کرد به خاطرات قدیم .

بچه که بودم دو تا شغل رو خیلی دوس داشتم، معلمی و نجاری. هنوزم!

با اینکه گاهی کم، و وقتی خودم سنی نداشتم حتی! تدریس کردم، اما میترسم آخر حسرت معلمی به دلم بمونه! ایضا نجاری!

در گذشته های دور یه بار با بچه های زیر هشت سال کار کردم. بهترین خاطره تدریسم عاشقشون بودم

هر چقد دخترا پیچیده بودن و هیچ وقت نمیتونستی مطمئن بشی الان باهات، یا با هم، چند چندن؛ پسرا صاف و یه خطی بودن و زود هم محبت هاشونو بیرون میریختن. (از خاطرات این کاناله یاد پسرها افتادم!)

از اونجایی که کلا از ادا و اطوار و قهر کردن و خود خاص پنداری بچه ها خوشم نمیاد، یه قانون تو کلاسم داشتم: هیچ کس حق نداشت به یکی دیگه بگه سر میز من بشین یا نشین، بحث نداشتیم، وسیله قرض ندادن به دیگری هم نداشتیم!

البته این قوانین دوستانه اجرا میشد

یه روز یه مامان بدون اجازه در کلاسو باز کرد و صاف اومد تا وسط کلاس، پسرشو آزمایشی آورده بود، یهو یه پسربچه دیگه رو تو کلاس دید و شناخت. بهش گفت تو پیش پسر من نشینی ها! شما همیشه با هم دعواتون میشه! انگار نه انگار من اونجا وجود داشتم! داشت چینش بچه ها رو هم عوض میکرد!

من دیگه این شکلی بودم بعضی والدین هیچ کاری نکنن دنیا زیباتر میشه واقعا! کی به شما گفته این حجم از درک رو لازمه استفاده کنید؟!

فقط محترمانه تونستم بهش بگم شما تشریف ببرید، من حلش میکنم.

 

با مشارکت بچه ها یه کاری کردم که پسر بچه هه جو خوب بودن گرفتش، به پسر مهمان کلاس گفت:

تو بشین پیش من! ببین من برات چکار میکنم!» (من مرده ی این دیالوگشم هنوزم! لحنش خیلی بامزه بود)

این دو تا پسر یجوری تا آخر کلاس عشقولانه پیش هم نشستن که دلم میخواست منشأ اختلافات رو صدا بزنم بیاد این صحنه رو ببینه!

 

 

 

+ همیشه میگفت من دلم نمیخواد بچه م زیادی دم پر تو باشه. تا اون موقع شوخی حساب میکردم، اما دیدم موضوع جدیه واقعا! بهش گفتم چرا؟

گفت مقایسه میکنه، ضعف های منو میبینه، از دستم میره! به من برنمیگرده! حرف شنوی هم نخواهد داشت. فلانی هم به همین دلیل میترسه از محبت بچه ش به تو!

گفتم این چه فکر احمقانه ایه بعضی پدر و مادرا دارن؟ فکر میکنی بچه رو ایزوله بزرگ کنی، نهایت تا چه مدت تو قهرمانشی؟ بزرگ میشه، فهمش رشد میکنه، خودش نگاه میکنه و ضعف و اشکالاتو میبینه، بالاخره یه روز تو ذهنش میشکنی. فکر میکنی اون موقع مال خودته؟

پدر و مادر باید از همون اول به بچه نشون بدن که کامل نیستن، که خودشونم لازم دارن به بهتر از خودشون مراجعه کنن، حتی به زبون بیارن که ما تلاش کردیم، اما شرایط تربیتی ما خیلی خوب نبود، ما انقدر پیش رفتیم، اما شما بهتر از ما بشید. وقتی تواضع پدر و مادر رو نسبت به رفتار و کلام محکم تر ببینن، خودشون هم یاد میگیرن از افراد بهتر و بالاتر یاد بگیرن. نه تنها ارزشت پیش بچه ت کم نمیشه، که اون بچه برات بیشتر میمونه.

بهش گفتم من از خدامه بچه مو بدم به آدم حسابی برام بزرگ کنه اصن! چه بهتر که اصلا نقص و ضعف های منو نبینه و اثر بگیره! قبلا ها خود پدر و مادر میبردن بچه رو میدادن دست عالم و میرفتن! بعضی از همون بچه ها بزرگای تاریخ شدن.

گفت خوب شد گفتی، فقط میترسیدم بچه از دستم بره.

 

- ما هدفمون چیه از بچه دار شدن؟ اضافه کردن به مایملک مون؟

یا اضافه کردن یه آدم به درد بخور به دنیا؟

 

 

 


 

به طرز شگفت آوری امروز همه همکاری کردن و کارم یه روزه تموم شد. تو آسمونا دنبال یکی شون میگشتم که فک نمیکردم پیدا شه به این راحتی! لامصب اسم اون یکی هم سسمی باز شو اه اصن! تا اسمشو بردم بی چک و چونه تحویل گرفت!

بینش هم رفتم کتابخونه. اون یکی سالن مطالعه با تقریب خوبی دلبازتر و پرنورتر و خوشایندتره. این یکی هم البته دنجه و پیژامه هم میتونی ببری و تا شب بمونی

فقط قوانینش خیلی سفت و سخته، که به مکانش در! حیف نمیتونم اینجا بیام.

 

+ گاهی یه چیزی تو ذهن آدم شکسته میشه، که همه تصورات خوب رو هم تهدید به نابودی میکنه. شایدم از بین می بره.

نمی تونم بازیابیش کنم. امیدوارم طور دیگه ای درست شه.

 

 

+ فی الحال پشت سری انقد حرف زد، از دستش هندزفری چپوندم تو گوشم. خب مث اینکه پیاده شد! باشه بابا فهمیدیم تو خیلی فرهیخته و مهمی!

 

 


 

دکتر میگه هر سال باید چک میشدی. چرا نکردی؟ گفتم دیگه اعصابم نمیکشه پیگیریش کنم. درک کرد. گفت آدم وقتی نفهمه باید باهاش چکار کنه اعصابش خورد میشه.

دکتر خیلی دوست داشتنی اه، خیلی دلسوز و کاربلد، و وقت میذاره واقعا. بعد این همه مدت رفتم همه چیز یادش بود. یعنی اگه این دکتر نبود کللللا دیگه ول میکردم.

ولی دیگه به ستوه اومدم از دست این نمیدونم چی! نمی تونم هم پیگیری نکنم.

میگه بدنت خیلی نازیه علتش استرسه. یعنی وقتی هم بدن، هم داروها، هم خود آدم گیریپاچ میکنن و جواب نمیدن دیگه، همش زیر سر استرسه.

مگه من میتونم بی استرس زندگی کنم؟! هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم.

ناراضی ام؟ نه نیستم!

پارسال که دیگه حسابی طاقتم طاق شده بود، اومدم دعا کنم برای تموم شدن این وضعیت، ولی نتونستم یه چیز مطلق بخوام، فقط گفتم اگر مصلحته. خب مصلحت نبود.

 

+ اگر شما نبودید هیچ انگیزه ای برای اومدن نداشتم. فقط اینجا پیش شماست که نفس میکشم. من دیگه توی هیچ شهری نفسم بالا نمیاد. بجز همین جا که شمائید و من نیستم.

زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی؟؟؟

 

+ و خُذ بقلبی الی مراشدی.

 

 

 


 

گاهی آدم دلش میخواد حافظه اش از بعضی خاطره ها پاک شه

هیچ اثری نمونه ازشون .

سر هیچ چهارراه و بی راه و بن بستی هم دوباره بهشون برنخوره .

 

 

+ امروز دیدم بوته گوجه ای که خودرو توی گلدون مرجانم درومده بوده، چنتا گوجه سبز کوچولوش، قرمز و خوشگل شده. خوشحال شدم.

 

+ می شود تو برای دل ما "فالله خیر حافظا" بخوانی؟ 

 

 


 

زنگ زدم بهش، تا جواب داده بی هوا و بی مقدمه میگه خونه ش آتیش گرفته! میگه من که رسیدم شوکه نشسته بود، به هیچ کس نتونسته بود بگه چی شده یکی بیاد کمکش!

بعد کم کم پرسیدم خب حالا چی شده؟ کاشف به عمل اومد یه لباس رو بخاری بوده و آتیش گرفته و دوده سیاهش روی همه وسایل خونه نشسته، خودشم که هول شده و دست زده به اون لباس، دستش تاول زده و ملتهبه.

خلاصه چون خواب بوده بیشتر شوکه شده بود تا اینکه اسمش این باشه همه ی خونه آتیش گرفته!

البته واقعا خدا بهش رحم کرده که بخاری نترکیده و خودشم زود بیدار شده، بخصوص که تنها هم هست. ولی داشتم وسط یه کوه خاکستر تصورش میکردم! خب این چه طرز خبر دادنه!؟

باز خوبه راهش خورده بود امشب بره پیشش!

دفعه پیشم حسابی مریض شده بود و نیاز به پرستاری داشت، منم نگرانش که نمیتونستم کاری بکنم. که باز خدا رو شکر کارش طوری پیش رفت که چند روزی پیشش موند و بهش رسیدگی کرد.

کی بشه سر و سامون پیدا کنه زندگیش، خیال من راحت شه! خدایا این یکی رو بذار تو اولویت لطفا

 

+ از افاضات جوجه: باباش داره عبورد لپ تاپو بهم نشون میده که چطوری تعمیرش کرده، جوجه سرشو کرده تو گوشی، بعد به باباش میگه دست شما درد نکنه کامپیوترو درست کردی!(با لحن خودش)

باباش میگه کلا ما هیچ حرفی از تعمیر پیشش نزدیم، فقط لپ تاپ باز بوده دیده، بعد بسته شدشو دیده، اومده میگه دویوستش (درستش) کردی؟ ماشایا(ماشالا) کیا(باریکلا)

اینکه چیزایی که میبینه درست به هم ربط میده و نتیجه گیری میکنه یه طرف، کلماتی که درست به کار می بره هم همون طرف!

(باید با بچه ها سر و کار داشته باشی تا متوجه بشی این رفتار برای بچه زیر دو سال خیلی پخته اس! البته ازین کارا زیاد داره! هر بار رسما من یکی دهنم باز میمونه از بعضی حرفها و کاراش. بی اغراق تا حالا ندیدم بچه ای انقد منطق داشته باشه و بشه باهاش گفتگو کرد!)

گاهی تمدد اعصاب منه این جوجه! 

 

+ بیت النور رو دوست دارم. کوچیک و صمیمی و دوست داشتنی. الحمدلله که هنوز خیلی ایرانی ها کشفش نکردن! هر بار میرم معمولا فقط خارجی ها اونجا هستن که گروهی میان، میشینن و میرن.

این دفعه شلوغ بود، یه گروه لبنانی، یه گروه هندی و یه گروه پاکستانی کلشو پر کرده بود. لیدر لبنانی ها داشت سخنرانی میکرد و انقد عربی اش فصیح بود که منم می فهمیدم. گفتم نکنه سخنران ایرانی اه؟! ما ادری! 

خیلی نموندم، زدم بیرون. خوبیش اینه تفکیک جنسیتی نیست و چون دست فرهنگ ایرانی بهش نرسیده، چپ چپ نگاهت نمیکنن اگه مثلا یه تعداد خانم داخل اون اتاقکه باشن و تو هم بری، یا برعکس! هیچکس هم به یکی دیگه کار نداره. یعنی همه خودشون رعایت میکنن و چشم همو درنمیارن. انقد هم برام جالبه بشینم رفتاراشونو ببینم.

یه خانم عرب بود، خیلی اتفاقی دیدم ها! گوشیش زنگ خورد، نوشته بود زوجی»، یه لبخند اومده بود رو لبم از این شباهت آدم ها تو ذخیره کردن اسم همسر که نمیتونستم جمعش کنم! خانومه یه نگاهی بهم کرد که فقط خودمو زدم به اون راه فکر بد نکنه!

میخواستم برم پاساژ ته خیابون، دیدم الان اصن حوصله دیدن مظاهر دنیوی! رو ندارم. در رو به خیابون بقعه هم بسته بود، از اون یکی در به زکریا ابن آدم و میرزای قمی و بقیه شون پناه بردم!

همیشه همینطوری ام! روز اول مث دیوونه هام، بعد هوای سبکش اثر میذاره از دنیای وحش به حیات برمیگردم!

 

- پیام داده این op. cit چیه؟ درکش نمیکنم!

الان واقعا وقت درک این مقوله نیستا! دکترات داره تموم میشه! پس چطوری تا اینجا اومدی خداوکیلی؟

 


 

گفته بودم نمیخونم، پیگیری نمیکنم. و اون موقعی که اینو به خودم میگفتم فکر میکردم کار راحتیه. وقتی افراد متعددی هی اومدن جلوی چشمم گذاشتنش، درگیری هام شروع شد.

یه وَرِ ذهنم هی میگفت خب چه اشکالی داره؟ بد که نیست، بخون! مگه قبلا چه اتفاقی می افتاد؟ 

اون وَرِ ذهنم میگفت خودتم میدونی فقط یه خوندن ساده نیست.این اسمش پیگیری اه. این یعنی خودت میخوای فضا رو حفظ کنی. و این یعنی همون جایی که نباید باشی.

آره خودمم میدونم خوندن، فقط یه روزنه اس، که هر چی بهش دست بزنم بازتر و عمیق تر میشه.

هر بار که یکی میذاشتش جلوی چشمم میگفتم نه! بعد انقدر تکرار شد که واقعا سابقه نداشت به نظرم! چند روز آخه؟

بعد که دیگه به این نتیجه رسیدم که نباید، اون پیامک اومد. اونم حالا! بعد این همه مدت! تو این موقعیت!

این روزها انگار بیشتر معنی وسوسه رو میفهمم! هیچ اجباری وجود نداره ها، ولی انقدر از در و دیوار به یه سمتی هلت میده و میگه و میگه و میگه تا بالاخره کم بیاری. 

شاید اگر پیش از این بود انقدر درگیر نمیشدم، ولی الان شرم شکستن عهد نمیذاره!

بخش عجیبش اینجا بود که وقتی تصمیمم رو گرفتم، یهو متوجه شدم این پرهیز آرامش میاره، پاکم میکنه. انگار رها شدن از یه زنجیر بود.

هر چند کم سو و بی رمق!

 

سخته آدم بفهمه چقد خالیه.

 

 


 

بعد از هفت هشت ماه ژست اینو اومدن که طرح های بچه ها رو پیگیری کنن ببینن به کجا رسیده و اینا.

هر چی بیشتر پیش میره میزان ماسمالیزاسیون بیشتر رو میشه! با اون همه اهن و تلپ، یه آرشیو تر و تمیز ندارن. اطلاعات هر طرح رو از ده تا برگه جدا باید گشت و پیدا کرد. هر کدوم یه نقصی داره. حتی تو فایل نهایی شون هم شماره های مخدوش هست! اطلاعات بعضی طرح ها کلا نیست!!

اینا به کنار! جناب مسوول طرح چند روز پیش گفتن گروه های اول تا سوم کیا بودن؟ بهم بگین!

عاقاااااااا! تو و رفقات خودتون داور طرح ها بودین! انقد بی پایه و ریش سفیدی رای دادین؟ که یه فرم، برگه، یادداشت، هر چی هم ندارین که مشخص بشه بر چه اساسی انتخاب کردین و امتیازها و اسامی برگزیده ها رو احیانا نوشته باشین ؟!!

یه بار خواستن تیم جدید ببندن و مثلا از تیم آموزش دیده قدیمی استفاده نکنن! گند زدن به معنی واقعی کلمه! سر وصاحاب هم که نداره کاراشون!

ما برای کار خودمون نشستیم فرم طراحی کردیم، شاخص گذاشتیم، امتیازدهی ها مشخص بود. نظرات و امتیازهای همه داورها جدا گرفته شد. انقد کار تر و تمیز بود که تا چند ماه بعدش، هر جا نیاز پیدا میکردن به فرم ها و آرشیو ما رو می آوردن! این به کنار، خودمون هم یادداشت برداشته بودیم. زنگ میزد میگفت فلانی برای این کار خوبه؟ به آرشیو و یادداشت ها مراجعه میکردیم، نظر میدادیم.

کاری هم ندارم که گفتن از بچه هایی که تو کار مسوول بودن نپرسید چیزی. چرا؟ چون اونا خیلی از برنامه شون ناراضی بودن و حسابی زدن به تیپ و تاپ هم!

خوبه باز چهار تا راش داشتن که از روی فیلم ها مشخص بشه کیا برگزیده شدن!

احسنت به این برنامه ریزی و دقت کار واقعا!

 

 

 


 

اپوزیسیون هم میشید مث امید دانا بشید! والا به خدا! عقل داره، حرف سرش میشه، صادقه!

استوری گذاشته یه جنایتکار زده یه جنایتکار دیگه رو کشته و کلا ناراحتی نداره و نباید محکوم کرد کارشو.

چهار تا سوال ازش کردم گیریپاچ کرد، نتونست جواب بده. ترجیح داد بره استوری رو پاک کنه.

این تحصیل کرده ی سه زبانه مملکته! دوزار اهل فکر و تحقیق نیست. رو هوا حرف میزنه، میگه از یه آدم متصل شنیدم!

یعنی بعضیا روشنی روز رو ول میکنن، میگن شنیدیم!

 

+ به جای تشییع جنازه تهران دلم میخواست اهواز میبودم. یعنی فقط اگه مدل عزاداری اهوازیا رو دیده باشی میفهمی دیگه هر چی دیدی و شنیدی سوءتفاهمه! انقد که با تمام دل و روحشون کار میکنن و فیلم نمیان. تهرونیا روح ندارن که! کلا مرکز ایران نشین ها یه خشکی خاصی دارن که خودشون بهش عادت کردن نمیفهمن! ولی تهرونیا علاوه بر خشکی (حوصله تعریفشو ندارم)، روح کارشونم میلنگه.

 

+ یه جوری برنامه چیدن، مویی! 8-10 اهواز، 10-12 تو راه، 12/5 مشهد، برنامه تهران از اونم خنده دارتر! 2-4 قم! باشه!

عاقاااا! تا حالا چیزی از احساسات مردم شنیدی؟ یا تا حالا تشییع رفتی بدونی سرعت پای مردم چقده؟ مگه اینکه تابوتو نشون بدی فقط مردم بای بای کنن، ببریش.

 

 

+ هر چی به خودم نگاه میکنم تمرکز کافی برای اینکه کارو فردا تحویل بدم ندارم. چکار کنم واقعا؟ چه غلطی کردم خودم گفتم 15 ام تحویل

 

+چقد خوبه میتونم بیام اینجا غر بزنم مقادیر زیادی از برون ریزهام کنترل شده کجا من میتونم پنبه مرکز کشور نشین ها رو بزنم غیر از اینجا آخه؟ همه فک میکنن بهشون توهین کردی. ولی من به خودشناسی رسیدم

 

 

 


 

قرار گذاشته بودیم تقسیم کار کنیم امروز رو و من غذا بپزم و بشینیم سر کارمون. صبح که بیدار شدم دیدم یه سری پیام اومده ولی حوصله خوندن نداشتم. غذا رو گذاشتم و بعد نشستم یخرده خستگی در کنم و یه نگاهی به پیاما بندازم.

اولین پیام عکس سردار سلیمانی بود و دست جدا شده ش به همراه انگشتر عقیقش. مات مونده بودم و باورم نمیشد. رفتم تازه اینستا رو باز کردم و دیدم انگار راسته!

شوکه بودم!

عموما سابقه ابراز احساسات برای فقدان کسی رو ندارم. بجز موارد بسیااار معدود!

ولی امروز دست خودم نبود، اشک هام بی اختیار می ریخت. هی به خودم میگفتم چته آخه؟ باز می دیدم فقط دلم میخواد گریه کنم.

بازم نمیدونم از فقدان اون بود که اینطور اشک هام سرازیر بود، یا اینکه بدجور حس عقب موندگی یهو پیدا کردم، یا چیزای دیگه. شایدم ملغمه ای از همش.

 

رفتم سوپری محل، فروشنده که کلا از هفت دولت ت آزاده میگه انگار سردارو کشتن، نه؟ گفتم آره. انگار منتظر تایید خبر بود فقط!

 

بعد دیگه تنها بودم و هی نمیدونستم چطور تخلیه شم! رفتم بیدارش کنم بهش بگم. گفتم حالا بده جغد بدخبر بشم و از خواب بیدارش کنم. سردرد میگیره. شبا که نمیخوابه میشینه پای تدوین و غیره. خسته س.

 

دست آخر زنگ زدم به اون یکی، از خواب بیدار شده. گفتم پاشید ناهار بیایید پیش ما. امیدوار هم بودم ادا در نیاره و قبول کنه. بعدم خبرو بهش دادم و اونو شوک دادم.

هیچی دیگه اونا قرار شد بیان.

منم صرفا جهت اینکه نمیتونستم امروز تو تنهایی بمونم، خودمو جمع کردم و رسما مجلسی غذا پختم برای همه. البته اشک ریزان!

هی به خودم هم میگفتم واقعا چه وقت لازانیا درست کردن بود آخه؟! رسما دو بار غذا پختم! اونم من که اغلب اهل غذا پختن نیستم!

ساعت ده بود که اونم از خواب بیدار شده و بدو بدو اومده با قیافه ترسیده و شوکه!

بعدم زنگ زدم به اون یکیا بگم ما و مهمونا میاییم پیش شما، که اونام بی خبر بودن و خلاصه امروز به همه شخصا این خبر رو واصل کردم!

 

بعدم رفیق قدیمی اصفهانیم زنگ زده و تا گوشی رو برداشتم زده زیر گریه. بعد که حرفاشو زده میگه شماره فلانی رو بده بهش بزنگم. گفتم قربون دستت! اون نمیدونه! نمیخواد زنگ بزنی اینجوری میترسه!

 

بعدازظهرم یه مهمون دیگه به جمعمون اضافه شد و گفت منم دیدم امروز نمیتونم تو خونه تنها بمونم و خلاصه تا آخر شب همه دور هم جمع بودیم و کلا به بحث و خبر ی گذشت و البته حرص خوردن از دست صدا و سیما با اون خبر رسانیش و ت وحدت گراییش تو بحران و سانسورهای مزخرفش و تحمیق مردم!! آخه صادق خرازی و زنگنه و بقیه شون متفکرن یا تحلیل گر یا اصن موافق رویه مقاومت؟ آخه چرا میخواید بگید ما همه با هم هستیم با این مدل خرکی که ببعی هم باورش نمیشه! چقد همیشه ضد رسانه اید!

 

از تحلیل های عجیبی که امروز خوندم: هدف سلیمانی نبوده! اونو اشتباهی زدن!

آره خب هدفشون داماد سلیمانی یا شایدم محافظ های سلیمانی یا محافظ های ابومهدی بوده! اونم با این گرای دقیق!

 

از واکنش های عجیب امروز: دوستم استوری گذاشته بهرام که گور میگرفتی همه عمر/دیدی که چگونه.

میخواستم بهش بگم ببین تو این یه مورد انصافا دین و مذهب و ت و حتی اپوزیسیون بودنم ربطی نداره! انصاف لازمه فقط و آزادگی!

ولی نگفتم چون خداوکیلی عقلش نمیرسه! حالا بذار خودش اثرش رو که دید میفهمه.

امید دانا که کلا اپوزیسیون خارج نشینه و زرتشتی شده، امروز تو یوتیوب فیلم گذاشته با لباس و پرچم مشکی و چشمای پف کرده!

 

عاقا حتی محمود دولت آبادی هم پیام تسلیت داد!

 

آمریکایی هام هشتگ #deariran رو ترند دوم کردن! همه جوره هم دارن از آمریکایی بودنشون برائت میجویند!

نوشته بود ما رهبرتونو زدیم درسته؟ میشه شمام تلافی کنید همینطوری؟ انصافا ترامپ ترور شه خود آمریکایی ها خوشحال تر میشن!

ترند اول هم سلیمانی شده (انگلیسیش). 

 

یعنی واقعا ترامپ بخاطر یه رأی آوردن، چه کرد! بد باخت! فک کرده رای میاره، اینجوری. الان آمریکایی ها اهل هزینه دادن نیستن که! انگلیسیِ جنگ_جهانی_سوم ترند سوم شده! همه ترسیدن جنگ بشه!

اینستا هم پست های مربوط به سردار سلیمانی رو داره پاک میکنه، چون اگه هشتگش بالا بیاد، مشخص میشه ایران طرف ضد ترور و ضد داعش بوده و این کلی عملیات رسانه ای شون رو از بین میبره.

 

البته که جنگ نمیشه! چرا؟ چون تو ایران هم بعضیا فقط با اسم جنگ همه چیزو میدن میره.

بهترش اینه همه کشورهای عضو مقاومت منطقه یه منفعت آمریکا رو بزنن. اینطوری ایران هم هزینه کمتری داده. چون حالا آمریکا مسوولیت حمله رو قبول کرده و ایران نمیتونه مثلا عربستان یا اسرائیل رو بزنه به جای این ترور. هر چند الان جنگ هم راه بندازه تو دنیا پذیرفته شده س!

 

مثلا یمن عربستان رو بگیره، برای قدرت اول شدن ایران تو منطقه کافیه! عراق هم پایگاه های نظامی آمریکا رو ببنده. مقتدی صدر رو ول کنن با جیش المهدی ش بزنه بیرون کنه آمریکایی ها رو. البته هدفشون هم همین بوده همیشه. یعنی باید به این مقتدی صدر گفت همیشه اشتباه زدی داداچ، این بار بزنی درست زدی!

دیگه اسرائیل و اذناب هم دست حماس و حزب الله

همه دنیا هم می پذیرن که اینا بزنن. 

 

+ یکی از افغانولوگ های اینستا در سکوت همه چیز رو پی گرفته امروز. غالبا از هر موضوعی منفی ترین نکته شو درمیاره و مقاله میزنه دربارش. دوست دارم بدونم الان خوشحاله یا چی؟

آدم وقتی اطلاعاتش تو یه حوزه ای زیاد میشه، همیشه ترس این هست که خیلی اغراق آمیز مخالف خون بشه. این دوستمون هم زیاد با مشکلات افغانستانی ها تو ایران در ارتباطه. منم قبول دارم خیلیاش درست نیست، باید قانون عوض شه، باید حل شه. اصن هم تو این مورد برای نه افغانستانی ها، که هر ملیتی نژادپرستی ندارم. خودمم شده یه وقتایی یه موضوعی رو پیگیری کنم براشون. ولی خب علت هاشم میبینم. گاهی هم میدونم از کجا آب میخوره، اینطوری همه رو به یه چوب نمیرونم! یه وقتایی باهاش بحث های لایتی هم میکنم. ولی غالبا میذارم راحت باشه.

این تیپ آدم ها رو میشناسم، به این راحتی ها چیزی رو نمیپذیرن. چون مشاهدات زیاد دارن. اما آیا مشاهدات زیاد=تحلیل صحیح؟؟!

 

+ دیگه همه مهمونا شب اومدن پیش ما خوابیدن که یه وقت تنها نمونیم

 

 

 

 


 

+ اگه بخوام درباره برنامه ریزی های این چند روز مراسم های تشییع صحبت کنم، میزنم همه رو شل و پل میکنم.

فقط میتونم بگم آدم گاهی میگفت انگار عمدی وجود داره برای این حجم از سوء مدیریت! نتیجه اش شد همین کشته های کرمان. تهرانو خدا جمع کرد واقعا! یکی دو تا نبود مشکلات!

گاهی تو اون جمعیت وحشتناک میگفتم اگه احیانا، به هر دلیلی کسی بخوره زمین، زنده نمیمونه! 

 

+ شب که برنامه آوردن پیکرها به مصلا لغو شد (از بس که برنامه هاشون فکر شده بود)، ما از پا ننشستیم و بازم رفتیم در حالی که ما داشتیم وارد میشدیم کلی آدم که فهمیده بودن امشب خبری نیست داشتن برمیگشتن.

حسین طاهری اون رجز معروفش که این چند روز هی از تلویزیون پخش میشد رو خوند و کلی از انرژی ملت رو تخلیه کرد. محمود کریمی هم بیشتر شبیه مجری مراسم عمل میکرد. یه شعار انگلیسی هم ساخته بود، که اونو خوندن و بعدا دیدم رسانه های اونوری گفتن مردم رجز انگلیسی خوندن.

حاج آقا پناهیان هم اومد گفت نیومدم سخنرانی، اومدم یه چیزی بگم و برم. کار امام حسین که به جاهای باریک کشید گفتن بکش عقب، گفت دیگه الان دیره، راه برگشتی ندارم، الان یا میجنگیم، یا به ذلت کشیده میشیم. الانم ما دیگه راه برگشت نداریم، اگه جواب ندیم، ایران رو با خاک یکسان میکنن.

بعد هم سید هاشم الحیدری از حشد الشعبی اومد و عربی و فارسی حرف زد و همین حرف رو ادامه داد، که الان آمریکا ما رو بین ذلت و جنگ مخیر کرده و هیهات من الذله و ازین حرفا.

 

دیگه همین بود برنامه مصلا، ولی تخلیه روانی مردم بود تقریبا.

 

+ فردا صبح تقریبا شش و نیم زدیم بیرون، تاریک بود هوا، ولی رفت و آمد برقرار بود کاملا، نیمه های راه تو مترو بهمون خبر دادن مترو انقلاب و چهارراه ولیعصر قفله و 45 دقیقه خروج از مترو فقط طول کشیده.

دیگه به همه گفتیم میدون ولیعصر پیاده شن. البته خود مترو هم اطلاع داد اون ایستگاه ها بسته شدن.

ما که خواستیم خارج بشیم، جمعیت کیپ تا کیپ بود، ولی روان. مردم هم شعار میدادنا! تصاویر اعتصاب های متروی پاریس یادم اومد. اصن همچنین جمعیتی ندیده بودم تا حالا!

بعد دیگه خبرگزاری مستقرمون خبر داد که دانشگاه خالیه، ولی انقلاب قفله. از در شمالی باید وارد بشیم به هر شکلی که میشه. دیگه رفتیم و رفتیم و چندبار گیر کردیم تو خیابونای مختلف و برگشتیم، تا رسیدیم خیابونی که به در شمالی منتهی میشد. یه در برای آقایون بود و یکی برا خانوما. ولی جمعیت اصراری نداشتن برن تو دانشگاه! خلاصه با یکم صف رفتیم تو، تا رسیدیم جایگاه نماز. دختر سردار اومد یه سخنرانی کرد و مردم هم احساساتی و کلی گریه کردن. البته گریه دار نبودا!

بعدم نماز.

من تا حالا در چند کیلومتری آقا هم نبودم، چه برسه به دیدنش، یا مثلا نماز خوندن پشت سرش و دیدار و این صوبتا. اصن هم نمیدونم اینایی که میرن دیدار چطوری میرن. چون هیچ وقت هم عضو این تشکل ها و اینا نبودم. یعنی انقدم بی تجربه بودم که اعلام کردن همه ذکرهایی که آقا میخونن تکرار کنید، من فکر کردم اون الله اکبرهای بینشو میگن. بعدا حرفه ای ها گفتن همشو باید میخوندی

من کلا دو سه بار نماز میت خوندم فک کنم، اونم فقط الله اکبر میگفتیم خب

 

در نتیجه این نماز اولین تجربه نزدیک و مثلا بی واسطه م بود. یعنی برام عجیب بود صدایی که دارم از بلندگوها میشنوم یه صدای زنده از ایشونه. نماز که شروع شد و صداشو شنیدم گریه م گرفت. چرا؟ نمیدونم.

گریه م بخاطر سردار نبود یعنی. حتی بعدش که موقع خوندن نماز گریه کرد، از گریه شون منم گریه م شدید شد، البته همه مردم هم. ولی خب دلهامونم گرفته بود. اون دعاها و بخش آخرش خیلی قشنگ بود، خیلی خوب بود، خیلی. همون چیزی بود که نیاز داشتیم. هنوز توانایی دارم با اون بخش نماز گریه کنم!

حالا من هر چقدم داغون بودم، اما همه معنی عربی اذکار نمازش رو میفهمیدم. بعدا دیدم انگار خیلیا معنیشو نفهمیدن.

 

بعد میثم مطیعی اومد یه مداحی خوند که تکیه گاه از دست دادیم و اینا. بعد من گیر کرده بودم بین دو تا حسم و هی عذاب وجدان داشتم. یه حسم میگفت خب بابا! مگه ما تو تاریخ معاصرمون چقد وابسته به آدم ها بودیم. این کشور زیاد از این آدم ها از دست داده و زمین نخورده.

اون یکی حسم میگفت خب ببین کی بود آخه! مگه میشه داغ نشی؟ ناراحت نباشی که این آدم رفته؟ خلاصه برای لحظاتی اون یکی حسمو خفه کردم گفتم من به این یکی فعلا نیاز دارم. اجازه بده من تخلیه شم، بعد به اون منطق رومیارم!

ولی بیشتر از هر دوتای این حس ها، یه حس دیگه قلبمو مچاله میکرد.

شکوه و زیبایی این رفتن هی یادم می آورد که چقد هیچی ندارم برای رفتن. نکنه من چسبیده به پستی ها برم؟ نکنه همین که هستم بمونم و آدم نشم؟ نکنه .

 

+ راه افتادیم سمت آزادی و همون اوایل مسیر ماشین حمل تابوت شهدا رو دیدیم و دیگه ندیدیم .

رسیدیم میدون انقلاب با سرعت لاک پشتی، چون کل مسیر تا آزادی پر از جمعیت بود، مسیر قفل شده بود. به زوووور از بین جمعیت کشیدیم تو کارگر و بعد فرصت شیرازی و سه ساعت توقف کامل کردیم! ساعت یک از فرصت مستقیم رفتیییییم تا بالاخره مسیر اصلی یه خرده راهش باز شد برای حرکت. و سه ساعت فقط لایی کشیدیم از بین جمعیت متراکم چسبیده به هم که دسته دسته هم از مسیر خارج میشدن و میرفتن، و باز مسیر شلوغ و بسته بود. ساعت چهار نزدیکای میدون آزادی رسیده بودیم، انقد سریع رفته بودیم که هیچ حس و حالی نمونده بود جز خستگی.

یهو همونجاها بود که به صورت واضحی احساس کردم دارم وارد منطقه ای میشم که توش شهید حضور داره. از کجا اینو فهمیدم؟ اینکه کاملا حسی شبیه ورود به مناطق جنگی، که مقتل شهداس به جانم ریخته شد. و بعد مداح خوش صدایی روضه وداع پرسوزی خوند.

چون چاره نیست میروم و میگذارمت

ای پاره پاره تن به خدا می سپارمت.

 

دلم میخواست تا فردا اون میخوند و شهدا میموندن و من زار میزدم.

دیدم که جانم می رود. دیدم.

 

+ شب همینجوری رفتیم امامزاده علی اکبر که دیدیم عه! مراسمه!

سرررد بود، ولی حصیر انداختیم و نشستیم تو حیاط فلاف زدیم و بعدم رفتیم هیأتشون. تا حالا هیات کریمی نرفته بودم. و باید اعلام کنم که خوشم هم نیومد متاسفانه! یه ی خوند و بعد تا آخر مراسم حسین حسین کردن. خب این چه وعضشه!

البته انگار خیلیا دوست دارن! ما عادت نداریم!

با وجه کتمان کریمی هم آشنا شدیم و اینا خلاصه.

 

+ دیگه نمی دونم کی اون ورا پیدام شه. 

 

 

 

 


 

می نویسیم اگر غم داریم.

تو باور نکن.

ما این مدت از مردگی درآمدیم و زندگی کردیم. چه خوب که روزمره هایمان فراموشمان شد. چه خوب که غم های پست و کوچکمان بی رنگ شدند. چه خوب که دردهایمان، خواسته هایمان، دغدغه هایمان بزرگ تر شد. 

 

+ کاش میشد همه چیز در همین حال فریز شود و بماند که دوباره برنگردیم به تنظیمات کارخانه ورشکسته مان! 

 

Tu m'rappelles ct nuit-ci auprès de ton amour? En tant que j t'rappelle. Vs m'manquez infiniment

 

S: qn qui en a besoin

 

 


 

قشنگ معلومه سِر شدیم نه؟

یه دونه از خبرهای این هفته، توانایی داشت تا یه ماه کل مردمو درگیر کنه. ظرفیت باید اضافه میکردیم بهرحال!

 

خب من الان یکم غر بزنم! اینطوری نمیشه که!

 

یعنی تا الان کسی هست هنوز به این نتیجه نرسیده باشه که سیستم رسانه ای ایران افتضاح و منفعل و فرصت سوز و پرته در بهترین حالت! و در حالت بدترش حتما یه چیزیش میشه؟ وگرنه این حجم از نفهمی نمی تونه با هم اتفاق بیفته!

چند روز حرف از انتقام سخت میزنن و دلها آماده! بعد که چنتا موشک زدن، موقع پخش خبرش یه کارشناس زپرتی گذاشتن و آهنگ پخش میکنن.

اونوقت رسانه های خارجی از چند نقطه دنیا پخش زنده میرن و تحلیل ی جدی میکنن.

خب همین میشه که بعدش هر چی بیا اثبات کن کار مهم بوده، نمایشی نبوده، تلفات داشته و اینا. دیگه آب رفته به جوی برنمیگرده که! حالا بعد از قریب دو روز یه مصاحبه گذاشتن با فلان سردار که بگه اطلاعات دقیق داریم از فلان سورتی پرواز برای حمل جنازه هاشون و اینقد تلفات و اینا.

سخنرانی ترامپ هم که پخش نمیکنین. مراسم پخش زنده ای هم که خودتون اعلام میکنید، ده بار قطعش میکنید و سانسور! مردم هم که اصولا غریبه ان! تهدید به جنگ شدیم نمیگن، نمیگن، نمیگن، وقتی ترامپ عقب میکشه میگن البته اینم گفته بود! نکشی خودتو با این احترام به افکار عمومی!

 

والا به خدا مردم حق دارن بگن بی بی سی و سی ان ان دارن خبر درست میدن. همه که تحلیل نمیکنن! دو زار فکر هم که نمیکنن!

 

+ دیروز اومده خونمون، میگه سلیمانی رو که خودتون زدید. دو دقیقه بعد میگه اونا انقد دقیق یکی از شما رو زدن، شما خودتون این همه از خودتون کشتید!

اولا اینکه انقد واضح خودشو جدا میکنه از مردم ایران و ایرانیا شدن نقطه مقابلش حائز توجه اه!

دوم اینکه از بچگی میشناسمش، یه چهارپای درون داشت همیشه! صب تا شب هم ماهواره میدید. بالاخره یه جایی باید اثرشو بذاره دیگه!

فقط اینکه خودش تناقض حرفاشو نمیفهمه کافیه تا معلوم شه چقد فکر میکنه و رسانه ها براش فکر نساختن!

سوم هم اینکه وقتی نمیفهمی سیستم هوایی ما توسط همین آمریکا تحریمه و اروپایی ها به تحریک همین آمریکا هواپیماهاشونو از حمل و نقل هوایی ایران خارج کردن و بلیط هواپیما سه برابر شد و هواپیماهای بی کیفیت و ارزون مث پرواز اوکراین بین دانشجوها طرفدار پیدا کرد، یعنی ایرانی نیستی. اگه بودی دلت برای ک می سوخت حداقل.

 

 

+ کتاب نگاهی به تاریخ جهان نوشته جواهر لعل نهرو رو قبلن ها یکم خوندم. یه چیزیش برام خیلی جالب بود.

ما معمولا تاریخ رو از زبان فاتحان غالب میخونیم. این کتاب نوشته ت مدار مبارزی از یه کشور ضعیف و مظلومه.

شنیدن تاریخ از زبان مظلومین دنیا یه چیز دیگه اس. تازه چشمت باز میشه. تازه می بینی چقد به کشورهای ضعیف تر ظلم شده و هیچ جای تاریخ ثبت نیست! چون همیشه غالبان داستان رو تعریف میکنن.

 

حالا حکایت این روزهای ماست!

 

این مائیم که ترور میشیم.

این مائیم که تحریم میشیم.

این مائیم که در معرض جنگ و خونریزی هستیم.

این مائیم که دور تا دورمون رو پایگاه های نظامی و سربازهای کشورهای مختلف دنیا گرفتن.

این مائیم که اموالمون مصادره میشه.

این مائیم که برای مبارزه با ترور و جنگ کشته میشیم.

 

 

ولی دنیا، تاریخ، رسانه ها، قدرت ها، سازمان های بین المللی برعکسش رو نشون میدن و ما رو محکوم میکنن.

 

و بدترش اینه که خودمون هم از مظلومیت خودمون و منطقه مون خبر نداریم.

خودمون هم زیرآب خودمون رو می زنیم.

خودمون هم با خودمون دشمنی می کنیم.

 

البته ما بعد از انقلاب اوردوز شعارهای انقلابی کردیم! فکر میکنیم هر چی دولت و حکومت میگن برعکسش درسته! خب انقد زیاد و بد گفتن خفه شدیم. حالمون بد میشه از شنیدن این حرفا. چون خیلی شنیدیم. خیلی.

 

شاید اگر انقد جو فرهنگی و فکری مون بسته نبود خودمون به این نتایج می رسیدیم.

ولی غالبا کسانی معنی این حرفا رو میفهمن که مدتی خارج از ایران زندگی کنن.

معنی ما بهتریم و بقیه دنیا گاون رو اونا بهتر میفهمن.

وقتی ببینن هیچ جای دنیا مث ایران جرات شاخ و شونه کشیدن نداره و هر جای دنیا برن نژاد پایین دستی بیش نیستن.

 

 

+ حرفای محمدعلی نجاح تو برنامه دیروزِ "سلام شب بخیر" شبکه سه خوب بود. من بودم اینو میذاشتم مشاور رسانه ای ام. حداقل تو حوزه کشورهای عربی.

 

+ آخر یه روز این صدا و سیما رو زمین کشاورزی میکنمlaugh 

 

 


 

+ اگه بخوام درباره برنامه ریزی های این چند روز مراسم های تشییع صحبت کنم، میزنم همه رو شل و پل میکنم.

فقط میتونم بگم آدم گاهی میگفت انگار عمدی وجود داره برای این حجم از سوء مدیریت! نتیجه اش شد همین کشته های کرمان. تهرانو خدا جمع کرد واقعا! یکی دو تا نبود مشکلات!

گاهی تو اون جمعیت وحشتناک میگفتم اگه احیانا، به هر دلیلی کسی بخوره زمین، زنده نمیمونه! 

 

+ شب که برنامه آوردن پیکرها به مصلا لغو شد (از بس که برنامه هاشون فکر شده بود)، ما از پا ننشستیم و بازم رفتیم در حالی که ما داشتیم وارد میشدیم کلی آدم که فهمیده بودن امشب خبری نیست داشتن برمیگشتن.

حسین طاهری اون رجز معروفش که این چند روز هی از تلویزیون پخش میشد رو خوند و کلی از انرژی ملت رو تخلیه کرد. محمود کریمی هم بیشتر شبیه مجری مراسم عمل میکرد. یه شعار انگلیسی هم ساخته بود، که اونو خوندن و بعدا دیدم رسانه های اونوری گفتن مردم رجز انگلیسی خوندن.

حاج آقا پناهیان هم اومد گفت نیومدم سخنرانی، اومدم یه چیزی بگم و برم. کار امام حسین که به جاهای باریک کشید گفتن بکش عقب، گفت دیگه الان دیره، راه برگشتی ندارم، الان یا میجنگیم، یا به ذلت کشیده میشیم. الانم ما دیگه راه برگشت نداریم، اگه جواب ندیم، ایران رو با خاک یکسان میکنن.

بعد هم سید هاشم الحیدری از حشد الشعبی اومد و عربی و فارسی حرف زد و همین حرف رو ادامه داد، که الان آمریکا ما رو بین ذلت و جنگ مخیر کرده و هیهات من الذله و ازین حرفا.

 

دیگه همین بود برنامه مصلا، ولی تخلیه روانی مردم بود تقریبا.

 

+ فردا صبح تقریبا شش و نیم زدیم بیرون، تاریک بود هوا، ولی رفت و آمد برقرار بود کاملا، نیمه های راه تو مترو بهمون خبر دادن مترو انقلاب و چهارراه ولیعصر قفله و 45 دقیقه خروج از مترو فقط طول کشیده.

دیگه به همه گفتیم میدون ولیعصر پیاده شن. البته خود مترو هم اطلاع داد اون ایستگاه ها بسته شدن.

ما که خواستیم خارج بشیم، جمعیت کیپ تا کیپ بود، ولی روان. مردم هم شعار میدادنا! تصاویر اعتصاب های متروی پاریس یادم اومد. اصن همچنین جمعیتی ندیده بودم تا حالا!

بعد دیگه خبرگزاری مستقرمون خبر داد که دانشگاه خالیه، ولی انقلاب قفله. از در شمالی باید وارد بشیم به هر شکلی که میشه. دیگه رفتیم و رفتیم و چندبار گیر کردیم تو خیابونای مختلف و برگشتیم، تا رسیدیم خیابونی که به در شمالی منتهی میشد. یه در برای آقایون بود و یکی برا خانوما. ولی جمعیت اصراری نداشتن برن تو دانشگاه! خلاصه با یکم صف رفتیم تو، تا رسیدیم جایگاه نماز. دختر سردار اومد یه سخنرانی کرد و مردم هم احساساتی و کلی گریه کردن. البته گریه دار نبودا! اسماعیل هنیه هم سخنرانی کرد!

بعدم نماز.

من تا حالا در چند کیلومتری آقا هم نبودم، چه برسه به دیدنش، یا مثلا نماز خوندن پشت سرش و دیدار و این صوبتا. اصن هم نمیدونم اینایی که میرن دیدار چطوری میرن. چون هیچ وقت هم عضو این تشکل ها و اینا نبودم. یعنی انقدم بی تجربه بودم که اعلام کردن همه ذکرهایی که آقا میخونن تکرار کنید، من فکر کردم اون الله اکبرهای بینشو میگن. بعدا حرفه ای ها گفتن همشو باید میخوندی

من کلا دو سه بار نماز میت خوندم فک کنم، اونم فقط الله اکبر میگفتیم خب

 

در نتیجه این نماز اولین تجربه نزدیک و مثلا بی واسطه م بود. یعنی برام عجیب بود صدایی که دارم از بلندگوها میشنوم یه صدای زنده از ایشونه. نماز که شروع شد و صداشو شنیدم گریه م گرفت. چرا؟ نمیدونم.

گریه م بخاطر سردار نبود یعنی. حتی بعدش که موقع خوندن نماز گریه کرد، از گریه شون منم گریه م شدید شد، البته همه مردم هم. ولی خب دلهامونم گرفته بود. اون دعاها و بخش آخرش خیلی قشنگ بود، خیلی خوب بود، خیلی. همون چیزی بود که نیاز داشتیم. هنوز توانایی دارم با اون بخش نماز گریه کنم!

حالا من هر چقدم داغون بودم، اما همه معنی عربی اذکار نمازش رو میفهمیدم. بعدا دیدم انگار خیلیا معنیشو نفهمیدن.

 

بعد میثم مطیعی اومد یه مداحی خوند که پناه از دست دادیم و اینا. بعد من گیر کرده بودم بین دو تا حسم و هی عذاب وجدان داشتم. یه حسم میگفت خب بابا! مگه ما تو تاریخ معاصرمون چقد وابسته به آدم ها بودیم. این کشور زیاد از این آدم ها از دست داده و زمین نخورده.

اون یکی حسم میگفت خب ببین کی بود آخه! مگه میشه داغ نشی؟ ناراحت نباشی که این آدم رفته؟ خلاصه برای لحظاتی اون یکی حسمو خفه کردم گفتم من به این یکی فعلا نیاز دارم. اجازه بده من تخلیه شم، بعد به اون منطق رومیارم!

ولی بیشتر از هر دوتای این حس ها، یه حس دیگه قلبمو مچاله میکرد.

شکوه و زیبایی این رفتن هی یادم می آورد که چقد هیچی ندارم برای رفتن. نکنه من چسبیده به پستی ها برم؟ نکنه همین که هستم بمونم و آدم نشم؟ نکنه .

 

+ راه افتادیم سمت آزادی و همون اوایل مسیر ماشین حمل تابوت شهدا رو دیدیم و دیگه ندیدیم .

رسیدیم میدون انقلاب با سرعت لاک پشتی، چون کل مسیر تا آزادی پر از جمعیت بود، مسیر قفل شده بود. به زوووور از بین جمعیت کشیدیم تو کارگر و بعد فرصت شیرازی و سه ساعت توقف کامل کردیم! ساعت یک از فرصت مستقیم رفتیییییم تا بالاخره مسیر اصلی یه خرده راهش باز شد برای حرکت. و سه ساعت فقط لایی کشیدیم از بین جمعیت متراکم چسبیده به هم که دسته دسته هم از مسیر خارج میشدن و میرفتن، و باز مسیر شلوغ و بسته بود. ساعت چهار نزدیکای میدون آزادی رسیده بودیم، انقد سریع رفته بودیم که هیچ حس و حالی نمونده بود جز خستگی.

یهو همونجاها بود که به صورت واضحی احساس کردم دارم وارد منطقه ای میشم که توش شهید حضور داره. از کجا اینو فهمیدم؟ اینکه کاملا حسی شبیه ورود به مناطق جنگی، که مقتل شهداس به جانم ریخته شد. و بعد مداح خوش صدایی روضه وداع پرسوزی خوند.

چون چاره نیست میروم و میگذارمت

ای پاره پاره تن به خدا می سپارمت.

 

دلم میخواست تا فردا اون میخوند و شهدا میموندن و من زار میزدم.

دیدم که جانم می رود. دیدم.

 

+ شب همینجوری رفتیم امامزاده علی اکبر که دیدیم عه! مراسمه!

سرررد بود، ولی حصیر انداختیم و نشستیم تو حیاط فلاف زدیم و بعدم رفتیم هیأتشون. تا حالا هیات کریمی نرفته بودم. و باید اعلام کنم که خوشم هم نیومد متاسفانه! یه ی خوند و بعد تا آخر مراسم حسین حسین کردن. خب این چه وعضشه!

البته انگار خیلیا دوست دارن! ما عادت نداریم!

با وجه کتمان کریمی هم آشنا شدیم و اینا خلاصه.

 

+ دیگه نمی دونم کی اون ورا پیدام شه. 

 

 

 

 


 

اپوزیسیون هم میشید مث امید دانا بشید! والا به خدا! عقل داره، حرف سرش میشه، صادقه!

طرف استوری گذاشته یه جنایتکار زده یه جنایتکار دیگه رو کشته و کلا ناراحتی نداره و نباید محکوم کرد کارشو. چهار تا سوال ازش کردم گیریپاچ کرد، نتونست جواب بده. ترجیح داد بره استوری رو پاک کنه. این تحصیل کرده ی سه زبانه مملکته! دوزار اهل فکر و تحقیق نیست. رو هوا حرف میزنه، میگه از یه آدم متصل شنیدم! یعنی بعضیا روشنی روز رو ول میکنن، میگن شنیدیم!

 

+ به جای تشییع جنازه تهران دلم میخواست اهواز میبودم. یعنی فقط اگه مدل عزاداری اهوازیا رو دیده باشی میفهمی دیگه هر چی دیدی و شنیدی سوءتفاهمه! انقد که با تمام دل و روحشون کار میکنن و فیلم نمیان. تهرونیا روح ندارن که! کلا مرکز ایران نشین ها یه خشکی خاصی دارن که خودشون بهش عادت کردن نمیفهمن! ولی تهرونیا علاوه بر خشکی (حوصله تعریفشو ندارم)، روح کارشونم میلنگه.

 

+ یه جوری برنامه چیدن، مویی! 8-10 اهواز، 10-12 تو راه، 12/5 مشهد، برنامه تهران از اونم خنده دارتر! 2-4 قم! باشه!

عاقاااا! تا حالا چیزی از احساسات مردم شنیدی؟ یا تا حالا تشییع رفتی بدونی سرعت پای مردم چقده؟ مگه اینکه تابوتو نشون بدی فقط مردم بای بای کنن، ببریش.

 

 

+ هر چی به خودم نگاه میکنم تمرکز کافی برای اینکه کارو فردا تحویل بدم ندارم. چکار کنم واقعا؟ چه غلطی کردم خودم گفتم 15 ام تحویل

 

+چقد خوبه میتونم بیام اینجا غر بزنم مقادیر زیادی از برون ریزهام کنترل شده کجا من میتونم پنبه مرکز کشور نشین ها رو بزنم غیر از اینجا آخه؟ همه فک میکنن بهشون توهین کردی. ولی من به خودشناسی رسیدم

 

 

 


 

هر چند کوزکو بی اعصاب و بی ادبه، اما یه وقتایی واقعا واکنش های اونو دوست دارم نشون بدم به بعضی مدل فکرا و حرفها!

یه چنتایی چقد احمقید آخه!» گیر کرده تو گلوم!

 

خیلی مهمه آدم بتونه تفکیک بدون تعصب بکنه، دو دو تا چهار تا داشته باشه، حرف منطقی و غیرمنطقی رو از هم سوا کنه. دو زار فکر کنه!

مساله اینه وارد مصادیق که آدم میشه با یه عالمه احمق طرف میشه که اصراااار دارن حرفشون درسته. بعد چهار تا سوال ازشون بکنی سر و ته فکراشون با هم نمیخونه.

با اینکه این اتفاق اخیر ضربه بدی زد به اعتماد عمومی، اما یکی کردن و سیاه مطلق دیدن همه چیز رو نمیتونم هضم کنم.

البته میفهممش، یه زمانی خودم هم سن و سالم کم بود و پرهیجان بودم. اولین ضربه ای که در مسائل ی و حکومتی خوردم تا مدتها کمر راست نکردم. اعتمادی که اون روزا از دست رفت به راحتی جبران نشد، خیلی تلفات داد. اما ما اون روز ضربه سهمگینی خوردیم به دلایل مختلف؛

+ اولیش اینکه ما بی تجربه و بی سواد بودیم در مسائل ی. برای ما اون موقع یه حکومت یکپارچه بود و همه آدمهاش با هم هماهنگ و به هم وصل. یعنی اگه حکومت بد بود، همه آدمهاش بد بودن، اگه خوب بود همشون خوب. ما خبر نداشتیم چقد دسته بندی هست، چه جنگی اون بالاها بین افرادی که مسوولیتی دارن وجود داره. ما فقط تاریخ خونده بودیم. و تاریخ ما تا همون اوایل انقلاب رو برامون تعریف کرده بود. ما حتی تاریخ خون های خوبی نبودیم. ما دنبال نکرده بودیم آدم ها رو طی سی چهل سال بعد انقلاب. خیلی چیزها پنهان بود. ما تصورمون این بود حرف زدن از دشمن و توطئه و نفوذ و این حرفا یه ماسمالیه تا مردم همواره از عاملی خارجی بترسن و به اجبار متحد بمونن.

ما حالمون بهم میخورد ازین حرفا، ولی هیچ وقت هم قدمی برای فهمیدن راست و دروغش برنداشته بودیم. 

ما نسلی بودیم که اولین تکانه های این جنگ داخلی و پنهان، پرش به زندگی آروم و بی دغدغه مون گرفت و ناخواسته وارد انتخاب شدیم. وارد یک جنگ.

اون روزها احساسات ما بدجور جریحه دار شده بود، از همه چیز بریده بودیم، خیلیامون میخواستیم بریم.

برای همین، نه لاشخورهای فرصت طلب، بلکه آدم های صادق و وطن دوستی که الان متلاشی شدن درک میکنم.

 

اما زمان گذشت تا فهمیدم با احساساتم نباید فکر کنم. اگه شناخت ندارم باید پیدا کنم. اگه سواد ندارم باید مطالعه کنم. اگه آدم هایی که الان در راس هستن نمیشناسم باید برم بشناسمشون. اگه از این جنگ داخلی چیزی نمیفهمم، اگه نمیدونم حق چیه و باطل کجاست باید برم دنبالش.

 

خیلی از رفقام نخواستن بفهمن. وقت نذاشتن. خیلیاشون بچه های خیلی خوبی بودن. اما حالا.

آدم مسووله که بفهمه.

ولی کمتر کسی برای فهمیدن وقت میذاره، چون دغدغه اغلب آدم ها نیست.

بیشترین رنج رو آدم از نفهمی های همین آدم ها میکشه. نه میفهمن، نه میخوان بفهمن و نه .

تعصب کور آدم رو بدبخت میکنه.

 

+ دومین دلیل هم این بود که ما تحت یه جنگ روانی و رسانه ای قوی بودیم و نمیفهمیدیم اینا جنگه! رسانه هامونم خواب بودن! ما چنین چیزی ندیده بودیم. جنگ الان از اون روزای ما سخت ترم هست. ولی تجربه اون روزا پشتوانه الان شده. کسی که از اون روزها درس نگرفته، الان ضربه میخوره. خیلیا اون روزا رو یادشون نیست. ولی ما که یادمونه.

چقد گذشته مگه از اون روزا؟

ولی الان حس پدربزرگها رو دارم، با کلی تجربه و خاطره!

 

+ خلاصه اینکه این روزها بیشتر باید احساسات دور و بری ها رو جمع کنم. که خب چتونه؟ آروم باشید! چی شده مگه؟ چه انتظاری داشتید؟ انقد آرمانی به همه چیز نگاه میکنید که با اولین مساله فرو میریزید.

میدونم! خیلی بابابزرگ شدم! اما باید ظرفیت اضافه کنیم.

 

+ دردش وقتی بیشتر میشه، که همه این واکنش ها که برای بقیه انقد جدیه، برای تو شوخی اه. بعد چیزایی برای تو درده که خیلیا اصن نمیدونن چقد مهمه! حتی نمیتونی بگی!

چقد این چند روز حرص خورده باشم خوبه؟ خیلی! خیلی!

ولی میان ماه من تا ماه گردون. هعییییی.

 

+ اح. هی نمیخوام اینجا ی بنویسم، نمیذارن که!

 انقد به عصاب مصاب آدم فشار میاد که مجبور میشه بنویسه !

 

 

 


 

پریشب داشتم فکر میکردم کدوم یکی از معلم هام رو میتونم مثال بزنم که شخصیتش اثر داشته روی من؟ دوازده سال تحصیلمو یه نگاه انداختم، فقط یه نفر یادم اومد. ناظم دوران ابتداییم! بین اون معلم های خشن و عصا قورت داده، یا اصن آروم و عادی، یا خوب و باسواد، فقط همون یکی بود که شخصیتش یه چیزی داشت.

مهربون و باوقار و متین و پناه بود برای همه بچه های مدرسه. هر اختلافی رو با محبت به دوستی تبدیل میکرد. همه دوستش داشتیم.

یه چیزی هم داشت، نمیدونم اسمش چیه، شاید نور، که اینو تو کل معلمهای دوازده سالم یا ندیدم، یا خیلی ضعیف بوده. زلال ترین معلمم بود شاید!

 

حالا چرا این سوالو بی مقدمه از خودم پرسیدم و دنبال جوابش بودم؟

فکر کنم خدا حافظه مو به شهادت گرفت برای این آدم.

چون دقیقا فرداش خبر فوت این معلمم رو شنیدم!

دو ماهه که فوت شده، خیلی راحت رفته. الحمدلله!

 

این سال های اخیر بعد از مدت ها دوباره پیداش کرده بودیم. آخه از اینجا نقل مکان کرده بود و سالها ندیده بودیمش. با ما خانوادگی دوست بود یکم، چند باری خونه مون اومد. یه بار شب هم خوابید خونمون. توی اتاق من، و من توی آسمون ها بودم!

چیزی از اون شخصیت اسطوره ای دوران کودکی مون نمونده بود غیر از زلالی مطلقش. همه اعضای خانواده ش رو از دست داده بود و کاملا تنها شده بود. دیگه آروم نبود، کلی قرص میخورد، شده بود یه بچه بی پناه. اما هنوز ساده بود و با دروغگویی و کلک غریبه.

یه بار بهم گفت میای با هم بریم سر مزار خانواده م؟ رفتیم سر مزار پدرش، مادرش، برادرش، پسر جوونش.

و یکی یکی برام تعریف کرد هر کدوم رو چطور از دست داد.

پدرش خطاط و سید جلیلی بود، خودش هم. از قرآن دست نویس پدرش گفت. از کورتون هایی که برادرش مصرف میکرد تا نیمه جانی براش بمونه، از آب شدن ذره ذره پسرش. با غصه نمیگفت، تعریف میکرد. انگار دوست داشت حرف بزنه.

سر هر قبر هفت تا سوره قدر میخوند. با تمام روحش میخوند. با تمام علاقه ش. همونجا میدیدم نوری که روح این آدم داره.

 

حالا رفته و هم ناراحتم و هم خوشحال که راحت شد. این سالهای اخیر خصوصا، خیلی سختی کشید.

 

 

+ اگر از اینجا رد میشید و احیانا نگاهی به این متن میندازید، به صلوات یا فاتحه ای مهمانش کنید لطفا.

 

 

 

 

+ این شهادت ذهنیم، یه چیز رو به خودم اثبات کرد. بچه های ما به معلم باسواد و کاربلد کمتر نیاز دارن، تا به آدم هایی که به منبع خوبی ها وصلن. من معلم باسواد احتمالا کم نداشتم، ولی برای یافتن یه آدم خاص، کسی که سلوکش درس باشه، خیلی گشتم و فکر کردم تا یه دونه پیدا کنم!

نمیدونم وضعیت بچه های الان چطوریه، ولی فکر میکنم همیشه این آدم ها سخت تر پیدا میشن. کسانی که واقعا بچه ها رو دوست داشته باشن و با روحشون ارتباط بگیرن باهاشون.

 

 

+ هیچ وقت آدم خاصی نبودم، اما سعی میکردم تو ارتباطم با آدم ها فیلم بازی نکنم. با جانم ارتباط بگیرم. هیچ استراتژی خاصی بلد نبودم برای ایجاد ارتباط جز همین.

 

یه روز معلم مهمان یه دبیرستان شدم برای جلسه اول سواد رسانه ای شون. اون روز بیشتر از اینکه حرف بزنم، فقط گوش کردم. با هم کاریکاتور و عکس دیدیم و از کانال ها و شبکه های اجتماعی و رمان و کتاب هایی که میخوندن من پرسیدم و اونها گفتن.

 

فقط یه روز رفتم، بعد از اون تمام بچه های مدرسه، حتی اونایی که اصلا سر کلاسشون نرفته بودم، تا پایان سال تحصیلی سراغم رو از معلم شون میگرفتن. طوری که معلم کلافه بود از دستم.

 

این موضوع خوشحالم نمیکرد! باعث شگفتیم شده بود! فقط میگفتم مگر چقدر قحط الرجاله که من زپرتی انقد به چشم این بچه ها اومدم؟! من حتی درس هم ندادم! خیلی هم حرف نزدم! اصن کار خاصی نکردم! 

 

- خیلی دلم میخواست باز میتونستم اونجا برم.

این وقتها دلم میخواد دنیا رو رها کنم و غرق بشم تو زلالی این بچه ها. این موقع ها بیشتر از همیشه دلم میخواد معلم باشم. اما همیشه ترس اینو دارم که با اشتباه هام، با بدی ها و نقص هام روح های تمیز رو خط بندازم.

 

 


 

مینویسم و پاک میکنم.

یاد یکی از خاطره های ابوالفضل کاظمی افتادم توی کوچه نقاش ها. یاد یکی دیگر از خاطره های همدانی توی مهتاب خین شاید.

 

+جمع شده بودند بروند بگویند یا ما یا او، پروپاگاندا راه انداخته بود و مظلوم نمایی، مجبور شده بود بهشان بگوید: بروید هر چه گفت، گوش کنید. بینشان اختلاف افتاده بود، یک عده رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نکردند. عده ای دیگر ماندند که رفیق نیمه راه نباشند و سوخته بودند. بعضی هایشان از خدا طلب مرگ کرده بودند و به فاصله ی کمی اجابت شده بود.

+آنها که اسناد را دیده و از خیانت مطمئن بودند، راهی نداشتند جز تحمل. سر بزنگاه ها گرا و اطلاعاتشان لو میرفت، از یک جائی به بعد که کاسه صبرشان لبریز شد، دیگر تحمل نکردند. گفته بودند اگر بیاید، اگر ببینیمش، میزنیم. دیگر جرات نکرد بیاید، تا گذر زمان پرده از واقعیت برداشت.

 

 

منتظرم . منتظرم روزی را ببینم که پرده از روی حقیقت برداشته شود.

 

 

 


 

سرم داره منفجر میشه

چرا پروازها رو کنسل نکردن؟

چرا راه های ارتباطی مختل شده بوده؟

چرا کروز تشخیص داده شده؟

وقتی از صبح چهارشنبه خبر داشتن و بهشون گفتن، کی تصمیم گرفته خبر بمونه و دست مردم نره؟

شورای امنیت؟ رئیس جمهور؟ نفوذی؟ خائن؟

 

چرا نمیتونم ساده باشم و فقط بگم من دیگه پشت هیچی وا نمیستم؟ خب این که راحت تره! همه هم درک میکنن! آدم حسابت نکردن و خنجر از پشت خوردی. هر چقدر ناراحت باشی بهت حق میدن. 

چرا نمیتونم این سوالا رو فراموش کنم و از همه چیز حالم بهم بخوره؟

نمی تونم! نمیتونم همه چیزو همه کس رو قاطی کنم و باور کنم همینقدر ساده بوده که سردار گفت. نمیتونم و بخاطرش حتما خیلیا رو ناراحت میکنم. 

همون طور که امروز رفیق ده دوازده ساله م ترجیح داد از لیست دوستاش خطم بزنه.

و یکی دیگه بدون اینکه درک کنم چرا، هر چی تونست توهین کرد.

و بقیه.

 

+من فقط میدونم آدم باید چند بار مسوولیت تجربه کنه، تا بفهمه چقد کنترل چیزی که زیردستته سخته، خصوصا وقتی به بحران خوردین.

 

+ ما رسانه و افکار عمومی رو باختیم. اما این بار اول نیست و بار آخر هم نخواهد بود.

 

+ بوی گند نفوذ میاد شدیدا.

 

+ چقد امتحان؟ غربال تا کجا؟

دیدن تو چقدر هزینه داره؟

ما پای هزینه هاش هستیم. اما حذفمون نکن.

 

 

 


 

هر موقع تو راهروی دانشکده می دیدمش، یه سوال درسی می پرسید. در اتاق هر استادی رو که باز میکردم، اونجا بود داشت کارشو به استاد نشون میداد. ولی کلا آشنایی مون تو کلاس های بیرون دانشگاه بود. خیلی هم برام عجیب بود که یکی از بچه های این رشته این کلاسا رو میاد. زیاد هم غیبت داشت بخاطر درسها، ولی میومد.

ارشد که رتبه ش 20 شد، تازه انگار دیدم نه! این بشر واقعا اهل تلاشه! محدودیت های خانوادگی زیادی هم داشت، البته بخاطر فرهنگشون عجیب نبود. ولی بخاطر این محدودیتها اصلا از تک و تا نمیفتاد.

از اون بچه مذهبی های تیر هم بودها! دقیقا ازونایی که تو اون رشته بر خورده بود و من دلم میخواست بدونم نهایتا چه میکنه با این رشته؟

 

گاهی کارهاش رو می‌فرستاد تصحیح کنم. پایان نامه ش رو که میخوندم، گاهی نگرانش میشدم. میدیدم با اینکه مذهبیه، ولی ایدئولوژیش خیلی غربیه. مث سیستم فکری غالب این رشته.

 

بعدا بازاریاب یه شرکت بهداشتی خارجی شد. اینو وقتی برام تبلیغات کارش رو می‌فرستاد فهمیدم. یه بار بهش گفتم اینهایی که برای من می‌فرستی تولید داخلی با کیفیتش رو داریم، و تا وقتی محصولات داخلی باکیفیت داریم، خارجی نمیخرم.

(سالهای قبل یه سری محصولات خارجی میخریدم. اما بعدش یه شرکت ایرانی پیدا کردم با همون کیفیت و حتی همون بو، اون محصول رو میزد. بعضی هاشم بعد تحریم وارد ایران نشد دیگه، ایران هم نداشت. خلاصه اگه یه چیزی لازم داشته باشم و کیفیتش خوب باشه میخرم. ولی به مصرف گرایی اعتقاد ندارم، ایضا به رقیب تراشی برای محصول خوب داخلی)

 

واکنش دوستم چی بود به اون حرف؟ یه بحث طوووولاااانی کرد تا به راه راست هدایتم کنه، بلکه از این جمود فکری بیرون بیام.

به نظرم میومد یه آدم مذهبی باید بیشتر به این موارد دقت کنه! اون موقع ها دیگه از نزدیک نمیدیدمش، فقط پیامی ارتباط داشتیم. و واقعا نمیدونم چقد مذهبی بود در اون لحظه!

 

خلاصه اون آخرین پیاممون بود و تقریبا با دلخوری جدا شدیم.

 

خیلی گذشت و یه روز یهو بهم پیام داد که از فلانی که داره پاریس درس میخونه شماره یا ایمیل داری؟ بهش دادم. متوجه شدم دانشگاه یکی از شهرهای فرانسه پذیرش گرفته و رفته. بدون فاند و بورسیه!

همون طور که براش نگران شدم، واقعا تحسین هم کردم پشتکارشو

در حالیکه اصلا خانواده ش همراهش نبودن کار کرد و پول جمع کرد و رفت. همون موقع هم خورده بود به مشکلات اقتصادی فرانسه و ابتدای شورش های جلیقه زردها علیه تهای اقتصادی مکرون. مکرون هم میخواست هزینه تحصیل دانشجوهای خارجی رو زیاد کنه که دانشگاه ها زیر بار نرفته بودن . گفته بودن نخبه ها میرن از فرانسه و دولت کوتاه اومده بود!

 

اوایل امسال بود که باز پایان نامه شو فرستاد بخونم. مجبور شده بود بخاطر مشکلات اقامت دوباره پایان نامه بده. ارشدش رو نپذیرفته بودن. همزمان داشت دکترا هم میخوند. به مشکلات مالی هم خورده بود و دنبال کار بود. بلبشویی بود خلاصه. اون روزا واقعا براش دعا میکردم.

که اگر باید برگرده به سلامت برگرده، اگر باید بمونه به سلامت بمونه. سلامت از همه نظر.

 

از اونجایی که اصلا اهل توضیح کاراش نیست و اگه دو تا سوالت بشه سه تا کلا جواب نمیده، با اینکه نگرانش بودم دیگه پیگیری نکردم.

تا چند روز پیش، که بالاخره پرسیدم مشکل اقامتش حل شده یا نه؟

که گفت ازدواج کردم و دو ماه دیگه هم بچه مون به دنیا میاد! 

 

اوه مای گاد!

 

طبعا سوال دومی نپرسیدم! ولی این یعنی حل شده. خوب هم حل شده

بدون اینکه بخوام عکسای دونفرشونو فرستاد.

اننننقد تو اون عکسها عوض شده بود که اگه خودش نمیفرستاد باورم نمیشد خودشه.

واقعا نمیدونم الان وضعیت فکری و اعتقادیش چطوره.

خیلی از دور و بری هام رفتن و حتی اونایی که تو رابطه بودن، اونجا جدا شدن. خیلیا عوض شدن، خیلی زیاد!

ازدواج مقدار زیادی از این تغییرات رو کنترل میکنه، آرامش میاره، و تو فشار اون محیط آدم رو حفظ میکنه. همین خوشحالم میکنه درباره این آدم. ولی هنوز امیدوارم روی آرمانهایی که اون روزها همیشه ازش حرف میزد باقی مونده باشه.

 

+ این موقع ها فقط میگم من جای این افراد بودم چکار میکردم؟ من چقد تغییر میکردم؟ اونم من!

فقط میگم ما که آدمش نیستیم، ولی اگه یه روز رفتیم، یا حتی نرفتیم، تو یادت بمونه دلمون نمیخواست همه چیزو بدیم دنیا رو به دست بیاریم. تو نگهمون دار.

 

 

 


 

پریشب داشتم فکر میکردم کدوم یکی از معلم هام رو میتونم مثال بزنم که شخصیتش اثر داشته روی من؟ دوازده سال تحصیلمو یه نگاه انداختم، فقط یه نفر یادم اومد. ناظم دوران ابتداییم! بین اون معلم های خشن و عصا قورت داده، یا اصن آروم و عادی، یا خوب و باسواد، فقط همون یکی بود که شخصیتش یه چیزی داشت.

مهربون و باوقار و متین و پناه بود برای همه بچه های مدرسه. هر اختلافی رو با محبت به دوستی تبدیل میکرد. همه دوستش داشتیم.

یه چیزی هم داشت، نمیدونم اسمش چیه، شاید نور، که اینو تو کل معلمهای دوازده سالم یا ندیدم، یا خیلی ضعیف بوده. زلال ترین معلمم بود شاید!

 

حالا چرا این سوالو بی مقدمه از خودم پرسیدم و دنبال جوابش بودم؟

فکر کنم خدا حافظه مو به شهادت گرفت برای این آدم.

چون دقیقا فرداش خبر فوت این معلمم رو شنیدم!

دو ماهه که فوت شده، خیلی راحت رفته. الحمدلله!

 

این سال های اخیر بعد از مدت ها دوباره پیداش کرده بودیم. آخه از اینجا نقل مکان کرده بود و سالها ندیده بودیمش. با ما خانوادگی دوست بود یکم، چند باری خونه مون اومد. یه بار شب هم خوابید خونمون. توی اتاق من، و من توی آسمون ها بودم!

چیزی از اون شخصیت اسطوره ای دوران کودکی مون نمونده بود غیر از زلالی مطلقش. همه اعضای خانواده ش رو از دست داده و کاملا تنها شده بود. دیگه آروم نبود، کلی قرص میخورد، شده بود یه بچه بی پناه. اما هنوز ساده بود و با دروغگویی و کلک غریبه.

یه بار بهم گفت میای با هم بریم سر مزار خانواده م؟ رفتیم سر مزار پدرش، مادرش، برادرش، پسر جوونش.

و یکی یکی برام تعریف کرد هر کدوم رو چطور از دست داد.

پدرش خطاط و سید جلیلی بود، خودش هم. از قرآن دست نویس پدرش گفت. از کورتون هایی که برادرش مصرف میکرد تا نیمه جانی براش بمونه، از آب شدن ذره ذره پسرش. با غصه نمیگفت، تعریف میکرد. انگار دوست داشت حرف بزنه.

سر هر قبر هفت تا سوره قدر میخوند. با تمام روحش میخوند. با تمام علاقه ش. همونجا میدیدم نوری که روح این آدم داره.

 

حالا رفته و هم ناراحتم و هم خوشحال که راحت شد. این سالهای اخیر خصوصا، خیلی سختی کشید.

 

 

+ اگر از اینجا رد میشید و احیانا نگاهی به این متن میندازید، به صلوات یا فاتحه ای مهمانش کنید لطفا.

 

 

 

 

+ این شهادت ذهنیم، یه چیز رو به خودم اثبات کرد. بچه های ما به معلم باسواد و کاربلد کمتر نیاز دارن، تا به آدم هایی که به منبع خوبی ها وصلن. من معلم باسواد احتمالا کم نداشتم، ولی برای یافتن یه آدم خاص، کسی که سلوکش درس باشه، خیلی گشتم و فکر کردم تا یه دونه پیدا کنم!

نمیدونم وضعیت بچه های الان چطوریه، ولی فکر میکنم همیشه این آدم ها سخت تر پیدا میشن. کسانی که واقعا بچه ها رو دوست داشته باشن و با روحشون ارتباط بگیرن باهاشون.

 

 

+ هیچ وقت آدم خاصی نبودم، اما سعی میکردم تو ارتباطم با آدم ها فیلم بازی نکنم. با جانم ارتباط بگیرم. هیچ استراتژی خاصی بلد نبودم برای ایجاد ارتباط جز همین.

 

یه روز معلم مهمان یه دبیرستان شدم برای جلسه اول سواد رسانه ای شون. اون روز بیشتر از اینکه حرف بزنم، فقط گوش کردم. با هم کاریکاتور و عکس دیدیم و از کانال ها و شبکه های اجتماعی و رمان و کتاب هایی که میخوندن من پرسیدم و اونها گفتن.

 

فقط یه روز رفتم، بعد از اون تمام بچه های مدرسه، حتی اونایی که اصلا سر کلاسشون نرفته بودم، تا پایان سال تحصیلی سراغم رو از معلم شون میگرفتن. طوری که معلم کلافه بود از دستم.

 

این موضوع خوشحالم نمیکرد! باعث شگفتیم شده بود! فقط میگفتم مگر چقدر قحط الرجاله که من زپرتی انقد به چشم این بچه ها اومدم؟! من حتی درس هم ندادم! خیلی هم حرف نزدم! اصن کار خاصی نکردم! 

 

- خیلی دلم میخواست باز میتونستم اونجا برم.

این وقتها دلم میخواد دنیا رو رها کنم و غرق بشم تو زلالی این بچه ها. این موقع ها بیشتر از همیشه دلم میخواد معلم باشم. اما همیشه ترس اینو دارم که با اشتباه هام، با بدی ها و نقص هام روح های تمیز رو خط بندازم.

 

 


 

وقتی زورم به این ذهن مواج نمی رسه و ساعت ها خیره به لپ تاپ و غرق فکرم.

گاهی سعی میکنم خودمو تو رودربایستی ش بندازم و یاد خودم بیارم که بسه دیگه، جلو نرو.

گاهی سعی میکنم این بچه ی تخس رو بنشونم و یادش بیارم خبری هم نبود . یادت هست؟

گاهی میشینم پای حرفها و خواسته هاش، و . میبینم دارم از پا میفتم.

گاهی سعی میکنم امید به جبران و بهبود اوضاع رو براش زنده کنم.

به اینجا که میرسم همیشه سر دوراهی می مونم. هیچ وقت مطمئن نیستم که آیا واقعا بهتر میشه یا بدتر؟

این موقع ها میگم هر چند سخته، ولی همین وضع رو به بدترش ترجیح میدم.

و دوباره و سه باره و صد باره میپرسم واقعا چی رو میخوای؟ و خودم جواب میدم.

و گاهی میترسم نکنه زیادی سر و صدا کرده باشم؟ نکنه با این بی صبری تغییر بدم چیزی رو که نباید.

قرار نبود به اینجا برسیم. جای ما، جای دیگری بود.

 

 

این مبارزه گاهی انرژی زیادی می گیره از این پای خسته.

 

 


 

آقای رئیس ثبت نام کردن برای کاندیداتوری مجلس و رد صلاحیت شدن! البته به دلیل استعفا ندادنشون!

رئیس! مرزهای قدرت طلبی رو داری جابجا میکنی!

چند وقت پیش داشتم فکر میکردم به زودی از اینجا توشه برمیگیرن و جمع میکنن میرن وزارت خونه ای، جایی!

بخوام منصف باشم، خوبی رئیس اینه که به بقیه کار میسپره. حالا چطور و با چه کیفیت بماند. ولی بقیه همین کارم نمیکنن!

انقد کار رسانه ای رئیس خوبه که تنه میزنه به شوآف های شهردار اسبق و کاندیدای فعلی. چاره چیه؟ بلکه اینم بره رئیس مجلس بشه، دست از سر کچل ریاست جمهوری برداره!

 

با این رئیس مجلس فعلی چه کنیم که وسط سیل بلوچستان پاشده رفته افتتاح طرح! هر چی بالگرد امدادی بوده، شده آژانس ایشون و رفقا! آقا از الان سفرهای استانی ریاست جمهوری دوست داری شروع کنی، بکن! ولی مرحمت فرموده به زحمت و درد این مردم نیفزا!

 

خدایا دو زار شعور و فهم درد مردم به بعضی از مسوولین خاصه عطا بفرما!

 

+ رئیس هنوز تو کف حرکتتم! زود شروع کردی!

 

+ معلومه دارم می بافم که استرس کاری که باید تحویل بدم یادم بره؟ مخم هنگه

 


 

هر موقع تو راهروی دانشکده می دیدمش، یه سوال درسی می پرسید. در اتاق هر استادی رو که باز میکردم، اونجا بود داشت کارشو به استاد نشون میداد. ولی کلا آشنایی مون تو کلاس های بیرون دانشگاه بود. خیلی هم برام عجیب بود که یکی از بچه های این رشته این کلاسا رو میاد. زیاد هم غیبت داشت بخاطر درسها، ولی میومد.

ارشد که رتبه ش 20 شد، تازه انگار دیدم نه! این بشر واقعا اهل تلاشه! محدودیت های خانوادگی زیادی هم داشت، البته بخاطر فرهنگشون عجیب نبود. ولی بخاطر این محدودیتها اصلا از تک و تا نمیفتاد.

از اون بچه مذهبی های تیر هم بودها! دقیقا ازونایی که تو اون رشته بر خورده بود و من دلم میخواست بدونم نهایتا چه میکنه با این رشته؟

 

گاهی کارهاش رو می‌فرستاد تصحیح کنم. پایان نامه ش رو که میخوندم، گاهی نگرانش میشدم. میدیدم با اینکه مذهبیه، ولی ایدئولوژیش خیلی غربیه. مث سیستم فکری غالب این رشته.

 

بعدا بازاریاب یه شرکت بهداشتی خارجی شد. اینو وقتی برام تبلیغات کارش رو می‌فرستاد فهمیدم. یه بار بهش گفتم اینهایی که برای من می‌فرستی تولید داخلی با کیفیتش رو داریم، و تا وقتی محصولات داخلی باکیفیت داریم، خارجی نمیخرم.

(سالهای قبل یه سری محصولات خارجی میخریدم. اما بعدش یه شرکت ایرانی پیدا کردم با همون کیفیت و حتی همون رایحه، اون محصول رو میزد. بعضی هاشم بعد تحریم وارد ایران نشد دیگه، ایران هم نداشت. خلاصه اگه یه چیزی لازم داشته باشم و کیفیتش خوب باشه میخرم. ولی به مصرف گرایی اعتقاد ندارم، ایضا به رقیب تراشی برای محصول خوب داخلی)

 

واکنش دوستم چی بود به اون حرف؟ یه بحث طوووولاااانی کرد تا به راه راست هدایتم کنه، بلکه از این جمود فکری بیرون بیام.

به نظرم میومد یه آدم مذهبی باید بیشتر به این موارد دقت کنه! اون موقع ها دیگه از نزدیک نمیدیدمش، فقط پیامی ارتباط داشتیم. و واقعا نمیدونم چقد مذهبی بود در اون لحظه!

 

خلاصه اون آخرین پیاممون بود و تقریبا با دلخوری جدا شدیم.

 

خیلی گذشت و یه روز یهو بهم پیام داد که از فلانی که داره پاریس درس میخونه شماره یا ایمیل داری؟ بهش دادم. متوجه شدم دانشگاه یکی از شهرهای فرانسه پذیرش گرفته و رفته. بدون فاند و بورسیه!

همون طور که براش نگران شدم، واقعا تحسین هم کردم پشتکارشو

در حالیکه اصلا خانواده ش همراهش نبودن کار کرد و پول جمع کرد و رفت. همون موقع هم خورده بود به مشکلات اقتصادی فرانسه و ابتدای شورش های جلیقه زردها علیه تهای اقتصادی مکرون. مکرون هم میخواست هزینه تحصیل دانشجوهای خارجی رو زیاد کنه که دانشگاه ها زیر بار نرفته بودن . گفته بودن نخبه ها میرن از فرانسه و دولت کوتاه اومده بود!

 

اوایل امسال بود که باز پایان نامه شو فرستاد بخونم. مجبور شده بود بخاطر مشکلات اقامت دوباره پایان نامه بده. ارشدش رو نپذیرفته بودن. همزمان داشت دکترا هم میخوند. به مشکلات مالی هم خورده بود و دنبال کار بود. بلبشویی بود خلاصه. اون روزا واقعا براش دعا میکردم.

که اگر باید برگرده به سلامت برگرده، اگر باید بمونه به سلامت بمونه. سلامت از همه نظر.

 

از اونجایی که اصلا اهل توضیح کاراش نیست و اگه دو تا سوالت بشه سه تا کلا جواب نمیده، با اینکه نگرانش بودم دیگه پیگیری نکردم.

تا چند روز پیش، که بالاخره پرسیدم مشکل اقامتش حل شده یا نه؟

که گفت ازدواج کردم و دو ماه دیگه هم بچه مون به دنیا میاد! 

 

اوه مای گاد!

 

طبعا سوال دومی نپرسیدم! ولی این یعنی حل شده. خوب هم حل شده

بدون اینکه بخوام عکسای دونفرشونو فرستاد.

اننننقد تو اون عکسها عوض شده بود که اگه خودش نمیفرستاد باورم نمیشد خودشه.

واقعا نمیدونم الان وضعیت فکری و اعتقادیش چطوره.

خیلی از دور و بری هام رفتن و حتی اونایی که تو رابطه بودن، اونجا جدا شدن. خیلیا عوض شدن، خیلی زیاد!

ازدواج مقدار زیادی از این تغییرات رو کنترل میکنه، آرامش میاره، و تو فشار اون محیط آدم رو حفظ میکنه. همین خوشحالم میکنه درباره این آدم. ولی هنوز امیدوارم روی آرمانهایی که اون روزها همیشه ازش حرف میزد باقی مونده باشه.

 

+ این موقع ها فقط میگم من جای این افراد بودم چکار میکردم؟ من چقد تغییر میکردم؟ اونم من!

فقط میگم ما که آدمش نیستیم، ولی اگه یه روز رفتیم، یا حتی نرفتیم، تو یادت بمونه دلمون نمیخواست همه چیزو بدیم دنیا رو به دست بیاریم. تو نگهمون دار.

 

 

 


 

فکر نکنم خودش بدونه چقد نگرانش میشم! اهل حرف زدنم که نیست. وقتی هم رو در رو بهم نگفته به روش نمیتونم بیارم که.

این بار فک کنم خیلی جدی عاشق شده! مونده تو گل. حرف نمیزنه لااقل بدونم دردش چیه که؟ 

چند دفعه از افراد مختلفی خوشش اومده بود، بلافاصله پریدن! دیگه میگفت تضمینی، هر کی میخواد ازدواج کنه بیاد من ازش خوشم بیاد.

انقدم بی تجربه بود تو چند تا خواستگاریش، دفعه اول حرف میزد، میومد میگفت فک کنم خوب بود. حرفاشونو میپرسیدم، میگفتم خب اینو نپرسیدی؟ این حرفش بو داره. اینو چی؟ میگفت نه! اصن چی هس اینی که میگی؟!! رفته پرسیده بعدش و کاشف به عمل اومده اوه اوه! عجب آدمی بوده!

یه چند باری همینطوری خطر از بیخ گوشش رد شده!

 

خب بچه خوب! آدم حساب! بیا اینم بگو! شاید بشه یه کاری برات کرد!

همینطوری دق بده آدمو، خب؟

 


 

بعدازظهر داشت میرفت، گفتم شب میمونی؟ گفت نه

گفتم بمون!

گفت چطور؟ گفتم به . بخاطر نبودنش»

وقتایی که کارم تمرکز زیادی میخواد دور و برم باید خالی باشه. سر یکی از کارام که خیلی سنگین بود تا میشد دور و برم نمیومد. بهش میگفتم اول کارم تقدیمش میکنم به تو!

مینویسم به . بخاطر نبودنش»

حالا هر موقع نیاز به تمرکز و تنهایی دارم همین جمله رو میگم خودش میفهمه

اگه بدونه در نبودش خودم پا شدم رفتم بیرون و بعدشم به جای تمرکز رو کارم داشتم فیگارو و چند تا سایت دیگه و توئیتر مکرون رو زیر و رو میکردم ببینم به چه بهانه فرانسه داره ناو هواپیمابر وارد خلیج فارس میکنه، حتما قطع همکاریشو باهام اعلام میکنه

 

+ چند روز پیش مکرون رفته بود دیدار از یه پایگاه نظامی هوانوردیشون تو اورلئان. همون روز گفتم بوی شاخ و شونه کشی میاد. بعد دیدم خود مکرون گفته میریم مبارزه با داعش! البته تو اون توئیتش که برای ایرانیا پررنگ شد بخاطر نوشتن خلیج عربی-فارسی، خودش گفته ما سریع نیروهای ویژه هوایی مونو میفرستیم به خلیج.، چون برای ما اهمیت استراتژیک داره.

یه سایت دیگه زده بود رهبر ایران در پی کشته شدن ژنرال سلیمانی، گفته از این به بعد عملیات های سپاه میتونه خارج از مرزهای ایران هم اتفاق بیفته. اینام ترسیدن نفت بهشون نرسه، نیروی نظامی وارد کردن.

یکی دیگه هم نوشته بود این برای تامین امنیت فروش نفت عربستانه.

مکرون هم تو یه توئیت دیگه ش نوشته بود نیروهای نظامی کشورهای مختلف اروپا این ناو رو اسکورت میکنن!

فعلا در همین حد فهمیدم و دیگه حوصله نکردم بیشتر شخم بزنم.

 

+ سر شب اومدم بشینم سر کارم، زنگ زدن بهم، جوجه پشت تلفن میگه خداییش بیا خونمون دیگه!!! کف بر جمله سازیش بودم! این بچه با این زبونش مار رو از لونه بیرون میکشه! من که سهله!

 

 

 

+ یه وقتایی فکر میکنم من چطور میتونم دور از تو باشم؟ بقیه دور از تو چه میکنن؟ فقط دیدن تو، یا اطراف تو بودن بهم آرامش میده.

تنظیمات به هم ریخته مو درست میکنه.

میشینم روبروت و نمیتونم حرف بزنم.

میشینی و حرفی نمیزنی. کاش تو حرف بزنی.

چقد دلم میخواست میتونستم بهت بگم. چقد نیاز دارم.

پامیشی میری و من فقط سعی میکنم بهونه جور کنم بیام پیشت. آخرین داده های مغزمو یه زیر و رو میکنم و یه حرف جور میکنم. بعد تو حرف میزنی و .

عکسهاتو نشونم میدی و . 

من.

دلم این اطمینان رو میخواد.

بهش غبطه میخورم.

 

 


 

دو سال پیش بود که رفتم پیش مدیرکل، که باهاش حرف بزنم، بگم خیلی لازمه این دوره با این رویکرد و جزئیات تاسیس بشه یه جایی. توی دانشگاه امکانش نیست به فلان دلیل.

که دیدم مدیرکل ازوناییه که کلا فقط خودش رو قبول داره، ولاغیر.

رویکردش هم علمی نبود، بیشتر شبیه آدمهایی بود که دنبال اسم و رسم کارن. پشیمون شدم از صحبت باهاش.

 

 

اما مدیرگروهشون واقعا آدم باسواد و روشنیه و چندین ساله داره داخل و خارج از ایران کارای خوبی میکنه. اون موقع ها جور نشد همکاری کنیم، ولی حاصل رفت و آمدهای اون سال دوستی بین مون بود.

حالا پیام داده میخوایم برای چنین دوره ای مجوز بگیریم. میشه سرفصل ها و منابع رو بفرستی تا بر اون اساس مجوز بگیریم؟

 

آقا اجازه! هولم نکن! دست و پاهامو گم نکن!

 

جالبیش اینجاس که به رفیقم که چند ساله اونجا کار میکنه و واقعا متخصص این کاره نگفته!!

چرا به من گفته؟!

 

 

 


 

اولین بار بابا ازش گفت برام. گفت برو قبرش رو پیدا کن.

اولش بخاطر بابا بود که رفتم و قبرشو پیدا کردم. بعد. دیدم چقد فرق داره! وقتی سر قبرش می نشستم از دنیا فارغ میشدم، آروم آروم آروم بودم. حتی به هیچی فکر نمیکردم.

اوایل هر هفته میرفتم، بعد شد هفته ای دوبار، بعد ساعت های موندنم زیاد شد. گاهی یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، چهار ساعت می نشستم و به هیچی فکر نمیکردم. انقدر آروم بودم که دلم نمیخواست دوباره پاشم برم بین آدمها و توی شهر.

هر وقت از سر قبرش میرفتم تا مدتی حس میکردم بین آدم ها غریبه ام. من مال اینجا نیستم. همه شهر غریبه بود برام.

شده بود تنها شارژ روحیم تو اون شرایط سختی که اون روزها داشتم.

وقتایی میرفتم که کسی اونجا نباشه، وسط هفته، سرظهر، تو گرمای اون روزای داغ.

 

بابا گفته بود خیلی خاطرخواه داره، بخاطر اینکه کار راه بندازه! گفت آرزوش بوده بعد مرگ کار مردمو راه بندازه و به همین خاطر خیلیا میرن پیشش خواسته هاشونو میگن.

ولی من هیچ وقت نرفتم که ازش چیزی بخوام! من فقط اون حال خوبی که جای دیگه پیداش نمیکردم رو میخواستم.

خیلیا که میفهمیدن پاتوقم شده سر قبرش خواسته شونو میگفتن و منم به رسم امانت می رفتم منتقل میکردم. جالب اینجا بود که همه شون بی ردخور جواب گرفتن!

به همین خاطر خیلیا میگفتن ما رو هم ببر و میبردم! از بین همه اون آدم هایی که باهام میومدن، یه رفیق سکولار داشتم که مث خودم برای هیچی میومد! پا به پای من مینشست و عین سه چهار ساعت با هم هیچ حرفی نمی زدیم. گاهی از سوپر اونجا ناهار هم میگرفتیم و همونجا میزدیم! ما اونجا به وضوح حالمون خوب میشد!

هر بار ما دو تا میخواستیم با هم بریم بیرون، انتخابمون فقط همونجا بود! از آدمهای شهر، به یکی از رفته هاش دلبسته بودیم.

حتی جشن فارغ التحصیلی مون هم پیچوندیم و رفتیم اونجا!

 

من ازش هیچ وقت برای خودم چیزی نخواستم.

ولی اون میدونست مشکل من چیه.

مساله ای که چند سال درگیرش بودم و به هیچ وجه با روشهای معقول حل نمیشد. مث یه دارکوب سمج هر روز نوک میزد و میزد و میزد و من دیگه نمیدونستم باید چه کنم برای حلش.

یه روز، همونجا، انگار دستی برد توی قلبم و اون مساله رو برام حل کرد. نشستم و برای اولین بار سر قبرش گریه کردم، بدون اینکه خودم خواسته باشم. انقدر سنگین بود که فقط گریه جواب میداد.

از گریه من، رفیق سکولارم هم نشست و زد زیر گریه.

 

 

این روزها زیاد یادش میفتم. این روزها که درگیر مساله ای شبیه همونی ام که مِهرِ او حلش کرد.

 

+ تازگی ها جمله ای دیدم که بارها دیده بودمش، اما انگار این بار خطابش مستقیم به من بود؛ اگر کسی انقدر درگیر یاد من بشه، که خواسته اش رو فراموش کنه، من بیش از چیزی که میخواد بهش میدم.

 

+ نتیجه اخلاقی!

ذکر از دعا بهتره. من خیلی وقته ذکر رو از یاد بردم! 

 

* تیتر شعر زیبایی از سعدی بود.

 


 

بهش میگم لیستی چیزی نداری واسه جمع کردن وسیله ها؟ بعدا توی کوه یه وقت می بینی یه چیزی جا مونده.

میگه فقط یه چیز یادتون نره. قلب من

 

یادم میاد قبلا چقد سرخ و سفید میشد تا یه سوال ساده مو جواب بده.

شاید هیچ کس بیشتر از من قدر اون جمله رو ندونه.

این محبت خوشحالم میکنه. یا شاید آروم.

 

هدیه ای که براش گرفته بودم رو میذارم توی جعبه و زیر گلهای رنگارنگ شمعدونی خشک شده پنهانش میکنم.

امیدوارم کوله اندازه یه جعبه جا داشته باشه.

 

 

 


 

اینستا در حرکتی ناجوانمردانه و بی خبر زد یهو صفحه مو پاک کرد. یعنی از این صفحه آروم تر هم داشتیم؟ خیلی بی جنبه ای!

البته وقتی دیدم اکانت رفیقم با صفر پست، بدون عکس پروفایل، و بدون فعالیت خاص لایک کردن و این حرفا، محدود شده و نمیتونه هیچ حرکتی بزنه، من دیگه دم فرو بردم!

اگه داخلیش رو داشتیم الان اینطوری گرگیجه نگرفته بودن کاربرا! مسخره بازیه اینطوری فعالیت کردن!هیچم به وزیر ارتباطات برنمیخوره اینطوری دارن ایرانیا رو قلع و قمع میکنن! البته به نظرم اون بیشتر خوشحاله

بالاخره دو روز دیگه دم انتخابات قراره بساط کنن، لازمه یه سری صفحه ها نباشن.

 

اولش میخواستم بی خیال شم، کلا اپ رو پاک کنم که نذاشت. گفت حالا تو این وضعیت تو هم میخوای جمع کنی بری؟

که در نتیجه یه صفحه دیگه ساختم. برای رفقا هم سوال هوش و مرام طرح کردم ببینن کدوم عزیز از لیستشون حذف شده، که همشون فهمیدن!

میگه برو همون صفحه رو برگردون! میگم نمی ارزه بابا! تا اینستا یه تی بده، بگه برو فردا با والدینت بیا یه صفحه دیگه ساختیم.

 

فقط از بعضی پست هام که دوسشون داشتم و صفحه هایی که ساعتها برای پیدا کردنشون وقت گذاشته بودم یه کم حیفم اومد. نه زیاد!

بدم هم نیومد کل سابقه پاک شد

داشتم فک میکردم برم بقیه اکانت هام تو صفحات مجازی رو یه دور خودم پاک کنم، جدید بسازم! چقد زندگی پس از حذف اکانت زیباست

 

تازه اینطوری تو رودروایسی هم بعضیا رو فالو نمیکنی و اون صفحه هایی هم که دلت نمیاد پاک کنی برات پاک میشن.

صفحه سرچت هم تمیز میشه. والا!

 

چونان نو زاده ای پاک!

 

کشته مرام اونایی ام که میدونن همه صفحه ها داره این روزا ترور میشه، کلا در حرکتی خودجوش میان فالوت میکنن، بکشی بالا

والا برا من مهم نیس داداش!

نه که قبلا خیلی اثرگذار بودم، الان فقدانم حس میشه!

 

 

 


 

یکی از چیزایی که به نظرم هر چی بدی کم نمیشه که هیچ، بیشترم میشه علمه. نه فقط بخاطر این که وقتی میخوای یه چیزی به بقیه یاد بدی مجبوری خودت بیشتر یادش گرفته باشی، یا نه فقط به این دلیل که دانسته هات تثبیت میشن، یه علت دیگه اش اینه تو بلد نیستی و بقیه یادت میدن، گاهی بدون اینکه بدونن!

 

امروز پیام داده که نمیدونی از ایران داک چنتا پایان نامه میشه گرفت؟ هر هفته پنج تا؟ یا کلا پنج تا؟

من این شکلی بودم

مگه میشه از ایران داک پایان نامه گرفت؟!! هیچی دیگه! برای اینکه جواب اونو بدم رفتم ایران داک ثبت نام کردم و دیدم بعععله! میشه هر هفت روز متن کامل پنج تا سند (پایان نامه، مقاله، هر چی) رو فقط مشاهده کرد!!

اینکه چرا تا الان نمی دونستم به پرتی خودم برمیگرده، شاید چون همیشه فقط دنبال دانلودم!

اما سبب خیر شد که برم چنتا پایان نامه ای که دربه درشون بودم پیدا کنم

 

به نظرم دانشگاه های ما از پدیده ی خساست علمی، چه بین اساتید، چه بین دانشجوها رنج میبرن! روانپزشک لازم داره والا!

 

 

 

+ الان باید خوشحال باشم که رئیس التفات کردن یا چی؟

متوجه نیست باید کیو بذاره مسوول کار، یا دوست نداره متوجه باشه؟

یکم خنده داره که باید کار رو به مسوولت یاد بدی، ولی مهم نیست. مهم اینه تو کار یهو میل به اعمال قدرتش نزنه بالا، تجربه کاری رو بفرسته رو هوا. البته کلیت این کار برام مهم نیست و منم از کار باهاش بدم نمیاد. سرکش و آرمان گراس، و تا حالا فقط اون تونسته ایده های خارج از چارچوب منو تحمل و حتی اعمال کنه و بهش برنخوره که ریاستش زیر سوال رفته.

مساله اینجاس رئیس خیلی خوب فهمیده ویترین کارش کیو باید بذاره. و اینکه بله قربان گوها» اینجا به کارش نمیان!

فقط موندم رئیس! تو با این همه درک و فهم منافع چرا به راه راست هدایت نمیشی؟

خلاصه خدا بخیر بگذرونه.

 

+ زدی ضربتی، ضربتی نوش کن! شده جنگ ضد الکترونیک! غزنی و اینا. انگار همین هواپیمای سوتر بوده! فقط نمیدونم چرا خنک نمیشیم.

 

 


 

ده پونزده سال پیش وبلاگ قدرت رسانه ای بالایی تو ایران داشت. اون موقع ها پیام رسان که نبود. خیلی از بچه های فعال رسانه ای الان اون موقع تو فضای وبلاگ اصن پا گرفتن و رشد کردن. بعد اینطوری بود که تولیدات گرافیکی خیلی خوب، آرشیوها و سایت ها و وبلاگ های خیلی مفیدی شکل گرفت. اصن بچه های وبلاگی با هم تیم های قوی ساختن. یه خبر، یه تحلیل رو با هم بالا میکشیدن و جا مینداختن. واقعیتش اینه دور اول رئیس جمهور قبلی، کسی نمیشناختش جز تهرونیا. همین پست های وبلاگی کشیدش بالا. یعنی انقد اثرگذار بودن. 

حالا کاری به این بخش یش هم نداشته باشم، جو هنریش چقد خوب بود، جو فکریش و خیلی چیزای دیگه. وبلاگ های تخصصی مفید زیاد بود. کدنویسی های خاص که الان نیست دیگه.

بعد چی شد؟

جو پیام رسان ها راه افتاد و چند بار هم بلاگفا اون آرشیوهای خوبی که سالهای سال به درد آدم سازی میخورد زد پاک کرد. اینو فقط کسایی میفهمن که اون روزا رو دیده باشن و آه های پرسوز بخاطر از دست رفتن اون گنجینه ها رو خودشون هم کشیده باشن.

کیا وبلاگ تو فقط لیلی باش رو یادشونه؟

از اون وبلاگ هایی بود که چند بار خود کاربرا زنده اش کردن. بعد بسته شدنش روزی چند صد نفر بازدید داشت. داشت تو ایران فرهنگ بسیار خوبی زنده و ایجاد میکرد. من هر جای ایران اون روزا میرفتم حرف این وبلاگ بود. کی باورش میشه؟

وبلاگ خاطرات روزانه یه خانم بود و تلاشش برای رشد.

همه اون گنجینه پرید.

آدم دیدم بخاطر پاک شدن اون وبلاگ زار زار گریه میکرد. چون اثر داشت رو زندگیش، رو آدمیزادی زندگی کردنش.

 

 

پیام رسان ها و مدیریت خارجی وبلاگ ها یه چیز رو از ما گرفت؛ فرهنگ تفکر و تأمل و جستجو!

به جاش پیام رسان هایی اومدن با ویژگی سرعت و تنوع و کوتاه شدن متون و از بین بردن تمرکز و از همه مهم تر؛ از دست رفتن فرصت ایجاد آرشیو از اطلاعات خوب و مفید.

دیگه همه چیز به پیام رسان ها منتقل شد. با گوگل اطلاعات بالا نمیومد، چون اطلاعات به پیام رسان ها و کانال ها منتقل شده بود. بسیاری از وبلاگ ها تعطیل شدن. بسیاری از فروم های مفید بسته شدن.

 

بعد چی شد؟ تلگرام که داشت قدرت اثرگذاری پیدا میکرد، باز هم با مدیریت خارجی و البته مدیریت داخلی راهش برای گروه های مشکل ساز حسابی باز شد و این بار فساد فکری و جنسی رو بسیار در دسترس کرد.

قبل از این پیام رسان ها یه سری مسائل نه انقدر راحت بود، نه انقدر ممکن. نمیخوام بازش کنم. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز به خاطر آموزش نداشتن و باز شدن فضای تعامل های مختلف سقوط آدم هایی رو ببینم که اهل خیلی کارا نبودن.

بسته شدنش لازم بود، اما چون جایگزینی نبود باز هم ضربه خوردیم.

 

بعد اینستا شد مرجع اثرگذاری. قبلا هم تو دوره های انتخابات پیج هایی که شناسایی میشدن به عنوان فعال و اثرگذار در بحران شناسایی و محدود میکرد. اما این بار رسما دست به قتل عام زده.

 

الان نه تنها پیج های اثرگذار رو با مدیریت خارجی و گرای داخلی داره میبنده، بلکه داره هر پیجی که ممکنه اثری داشته باشه، ولو کوچک میبنده. الان حتی صفحه های مهمی که موندن، برای عموم مردم نشون نمیده. یعنی عملا در مرحله بحران به مردم عادی اطلاعات نخواهد رسید. یعنی پیج بسته نشده، فوقش محدود شده، ولی توی سرچ و رفرش فیلتر شده و دیده نمیشه. 

امتحان کردم و دیدم بعضی صفحه ها حتی اسم کاملشون هم توی سرچ بزنی اصلا دیده نمیشن!

 

و من این بار واقعا نگرانم.

ما صداو سیما نداریم، خبرگزاری هامون یکی در میون رد میدن. غیر از اونایی که کلا عمله اکره اربابای اونوریشونن. یعنی انقد تابلو که سر سقوط هواپیما عکس روی جلد یکی از رومه ها با جلد مجله اصلی کانادا تو یه روز دقیقا یکی بود! میخواید کمتر تابلو باشید؟!

 

قراره تا چند ماه آینده چه بلایی سر ایران بیارن؟

دارم فکر میکنم من چکار میتونم بکنم؟

من تو اینستا آدم موثری نبودم، اما رفقای خودمو جمع میکردم. وقتی داغ میکردن، وقتی قاط میزدن، گیج میشدن، بخاطر اونا بود که مینوشتم. صبح روز اعلام خطای انسانی یکی از بچه ها زنگ زد فقط داد میزد، میگفت حالا باید چکار کنیم؟ 

اون یکی پیام داد گیج و مبهوت

اون یکی.

اون یکی.

اونجا گفتم آبرو و یه پیج فکسنی چه ارزشی داره وقتی داره ایمان و اعتماد مردمت از دست میره؟ وقتی ته این خط، زیرپاکشی از امنیت ایرانه، وقتی بچه های وطندوست دارن اینطوری از دست میرن.

اون روز چشم باز کردم دیدم هشت ساعت پشت سر همه دارم رگباری پست میذارم و سوال جواب میدم و چت میکنم و فحش میخورم و نصیحت میشنوم و .

 

من کاری به همه مردم هم نداشته باشم، برای رفقای خودم هم نمیتونم کاری کنم؟ تو جنگ رسانه ای کشته و زخمی ها بی صدا و بی زخم و خونریزی از دست میرن. و من حاضرم این وسط چنتا رفیق رابطه شون باهام قطع شه، به جای اینکه ببینم هلاک شدن دونه دونه شونو.

 

هر کس خودش انتخاب میکنه چه راهی بره

ولی همه اهل فکر قبل انتخاب نیستن

همه اهل تحقیق نیستن

 

من نگرانم و اینکه نمیدونم چکار کنم بیشتر نگرانم میکنه.

 

کسی نظری نداره؟

 

 


 

عاقا اینستا دیگه رسما داره میگه کلا ایرانیا نیان تو پیام رسان من! مرسی! اه!

 

پیج خالی منو چرا بستی؟!

بذار حداقل دوزار فعالیت کنم دلم نسوزه!

شمارمو مسدود کرده کلا!

 

+ البته جا داره به بعضی از هموطنان آریایی بگیم چتو بتو گیر ندادن؟!

 

 


 

چقد میخواست این آدم نفهمه!

حالا فهمیده

به بدترین شکلی که میتونست بفهمه.

 

+ یه وقتایی از شدت پستی این آدم در می مونم.

خوبه که تو میبینی. وگرنه ما چطور تحمل میکردیم.

 

+ قد ضاق صدری. رب اشرح لی صدری.

 

- حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد !

 

 

 


 

بهش میگم داری میری، به تبعات کارت فکر کردی؟ میگه آره دیگه، من دیگه اینجا مفید نیستم باید برم.

میگم بهت گفتن باید بری؟ میگه نه، گفتن خودت تصمیم بگیر.

میگم حالا چی شده داری میری؟ میگه من فکر میکردم رو به جلو هستم، ولی انگار ازم راضی نیستن. دیگه بار اضافه میخوام نشم.

 

دیدم از حرفاش چیزی درنمیاد. رفتم با اون حرف زدم، پرسیدم چی شده؟

دیدم مخش دیگه نمیکشه، خسته شده از این بحث های بی فرجام، توضیح داد. بعدم گفت این که فکر نمیکنه، برو براش جابنداز، بره برگشتی در کار نیستا.

فقط سعی کردم داغ نکنم از دستش و با آرامش حرف بزنم.

 

اصلا زیر بار نمی رفت که مشکلی وجود داشته!

هنوز جای زخم اعتمادکشی چند ماه پیشش خوب نشده که توی چشمم همه چیزو انکار میکنه. فکر نکنم یادش رفته باشه که اولین باری که اون روی طوفانی منو دید سر این قلب حقیقتش بود. حرفی رو به کسی نسبت داد که هرگز چنین رفتاری تو مرامش نیست.

یه جوری رگ غیرتم زده بود بالا که بعد از اون دیگه خیلی دست و پاشو جمع کرد جلوی من حرف نامربوطی نزنه.

 

بهش میگم تو حقیقتو عوض میکنی، به هر کس یه چیزی میگی، همه رو میخوای مدیریت کنی تا به نتیجه دلخواه تو برسن. مسؤولیت کارت هم الان قبول نمیکنی. قرار ما این نبود. قرار بود بیای که تغییر کنی. اما انگار الان یه طوری شده همه باید تو رو بپذیرن هر جوری که هستی. قضاوت خودت هم قبول داری فقط. 

میگه نه من قضاوت خودمو قبول ندارم، ولی شما اشتباه برداشت کردید!! من تلاشمو کردم.

بهش میگم واقعا متوجه حرفی که میزنی نیستی یا منو ساده فرض کردی؟ تو اصل ماجرا رو اصن قبول نداری. همین الان داری میزنی زیر میز. بعدا معلوم نیست بری به بقیه چی بگی. انگار یه عده آدم ظالم اینجا نشستن از تو راضی نمیشن! تو هم بخاطر اینکه تلاشتو کردی و اینها راضی نشونده هستن باید بری!

تو کلا میگی من چنین مشکلی ندارم. مگه یه دونه دوتاس این مثالها؟

 

آدم نبش قبر نیستم، وگرنه کار چند ماه پیشش بدجور منو شکست! احساس میکردم دیگه به هیشکی نمیشه اعتماد کرد. هر چقدرم محبت و خیرخواهی برای آدمها داشته باشی، بازم با خودخواهی هر جا نفعشون باشه زیر پاتو خالی میکنن و از پشت خنجر میزنن.

اگه به من بود همون چند ماه پیش میگفتم بره و هیچ وقت برنگرده.

 

 

 

فقط بخاطر اون بود که بلند شدم. گفت تقصیر خودته به آدم ها کامل اعتماد میکنی. آدم ها نقص دارن، باید اینا رو بدونی که ضربه نخوری.

یعنی اون بوده که باعث شده همه چیزو سیاه و سفید نبینم. چون کسی که باید شاکی واقعی میبود اون بود نه من.

باعث شد که باز وقتی اومد بتونم بشم رفیق تنهایی هاش. که وقتی بهش فشار میاد بتونه بیاد پیشم. بگه بیا با هم بریم بیرون. بشینه بدون اینکه برام توضیح بده چی شده خودشو خالی کنه.

 

تهش فقط لطف کرد گفت من نمیتونم این مشکلمو حل کنم، چون اصن نمیدونم ابعادشو. گفتم حداقل بشین یه روز بهش فکر کن به جای بدو بدو رفتن. باز شروع کرد که مسائل من یکی دو تا نیست و نمیتونم و .

 

بهش گفتم این عادت درست نیست. چه بری، چه بمونی باید درستش کنی. اما با این رفتار اینجا نمیتونی بمونی. خلاصه خودت تصمیم بگیر چه میکنی. ولی یه کاری کن خسر الدنیا و الآخره نشی.

 

+ واقعا انقد سخته فهمیدن این مساله که: صریح و روراست باش! پنهانکاری نکن و قطره ای و با مدیریت شخصی بخش هایی از حقیقت رو نگو و بخش هاییش رو عوض نکن!؟ چطور میشه به تو اعتماد کرد دیگه؟

 

+ کاش من صبر و دلسوزی تو برای آدمها رو داشتم . راحت کسی رو دور نمیندازی.

 

+ این بچه بازیا کی تموم میشه؟

 

 


 

یه بار بهش گفتم همیشه برام سواله، اینایی که میگید واقعا بهش اعتقاد دارید؟ گفت اگه قرار باشه نگیم تا اعتقاد کامل که نمیشه.

 

رجائاً گفتن قبول. با ارادت گفتن قبول. حتی اگه اعتقاد هم کامل نباشه.

 

ولی.

این یکی رو مجبور نبودی اگه اعتقاد نداری بگی، مجبور نبودی شعار بدی، مجبور نبودی.

این یکی اسمش چیه؟

ریا؟ یا دروغ؟ 

اگر هم به اینها اعتقاد داشتی پس چرا عمل نکردی؟ چرا حق عمل بهش رو برام قائل نبودی؟

 

 

این یکی برای من انگار روضه اس.

حس مفت باختن بد حسیه.

 

 

+ ظاهرا این حرفها اگر نان نیاورد، نام می آورد.

 

 


 

تو ایران کار کردن اینجوریه! یه نفر، یه سازمان کار میکنه، ده تا سازمان میان به نام میزنن

برادر من مجبوری وقتی کار اجرا دست تو نیست قپی بیای؟ حالا گیرم تو زورت بیشتره، کنفرانس خبری رو شرکت کردی و به نام زدی، یکی از اون خبرنگار خارجیا ازت بپرسه حالا برنامه تون چیه میتونی جواب بدی؟

سی هزار نفر آدم دعوت کردن، دو روز مونده به برنامه سر جزئیات کار به مشکل خوردن! والا به خدا بین شما جاسوس هم بفرستن گیج میشه بدبخت! نمیدونه تهش کار دست کیه واقعا!

 

حالا اشکال نداره البته! رئیس که گور میگرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور رئیس گرفت؟!

این دفعه رئیس بیچاره داشت مث بچه های خوب کار میکردها

 

+ تازه به رئیس دستور دادن آرم ما رو زیر پوستر بزرگتر کن طراح پوستر قاط زده دیگه از دستشون!

 

+ من بودم به جای این همه بوروکراسی و دنگ و فنگ، همه کارها رو مردمی میکردم. هیچ اتفاقی هم نمیفتاد. خود مردم همه این کارها رو بهتر هم انجام میدن. والا! یه جوری همه چیزو امنیتی میکنن انگار چه خبره!!

مورد داشتیم گیت بازرسی که دیگه واقعا یه بخش امنیتیه دادن دست بچه دبیرستانی، آب هم از آب ت نخورده. خیلی هم کارشو خوب انجام داده. دیگه اینجا تهش میخواد چه اتفاقی بیفته!؟ 

 

 

 


 

یکی نیس بهم بگه این چه وعض زندگی کردنه!

هر ده پونزده ساعت دو ساعت خواب، یا هر بیست ساعت یکم بیشتر، یه وعده غذا در روز اونم به زور،  فردا قراره برن لوکیشن برنامه چهارشنبه رو ببینن، آدم کم آوردن، من باید سریع تر این کارو انجام بدم بفرستم، سنگینه، دارم تلاش میکنم تا نیستش تموم شه، به اون یکی قراره خبر بدم کی میام جلسه، هنوز نگفتم، با یکی دیگه باید هماهنگ کنم بیاد حرف بزنیم، یا برم حرف بزنیم، اگه بیاد باید با چند نفر دیگه هماهنگ کنم، موندم تو این اوضاع قاراشمیش اینو چکار کنم، جاده، سفر.

 

و این منم.

با دو دست و چنتا هندونه.

 

 


 

رفته بودم سراغ یادداشت های قدیمی.

یادم بود که توی همه این سال ها که نوشته های عمران صلاحی و رویا صدر و زرویی و کیومرث صابری و کلی کتاب و مجله را خوانده بودم، فقط دو تا از نوشته ها چشمم را گرفت، انقدر که همه چیزشان درست و تر و تمیز و به اندازه بود.

یکی شان نوشته یک دانشجوی دانشگاه تهران بود که قبل از انقلاب شهید شده بود.

یکی دیگر را چند سال پیش توی وبلاگی که خاطره های زیسته ای از نویسنده های مختلف جمع میکرد خوانده بودم. اسم نویسنده را نگذاشته بود، از ادمین پرسیدم.

آمده بود برایم اسم را گذاشته بود. همه این سالها اسم آن نویسنده یادم رفته بود و دلم میخواست باز یادم بیاید.

چرا باید همین امروز آن اسم را ببینم و بفهمم نویسنده آن متن که میخکوبم کرد تو بودی؟!

حتی حالا دارم فکر میکنم نکند همانجا نقطه آشنایی بود؟ همان نقطه ای که این سالها یادم نمی آمد دقیقا کی و کجا بوده. دارد کم کم یادم می آید که خودم پیش از اعلام ادمین، نمیدانم به چه لطایفی نام نویسنده را پیدا کرده بودم و رفتم حسابی نوشته هایش را زیر و رو کردم و خواندم و خواندم و.

 

 

 

+ هی یادداشت ها را میخوانم و .

هی احساس میکنم یک قلب اضافه لازم دارم.

آن روزها که از هم دور بودیم چقدر همه چیز مهربان تر و آرام تر بود.

چقدر کم حافظه شدم! چه آدم هایی که حتی یادم نبود یک روزی انقدر دوست بودیم. 

چقدر تغییر کرده ایم! چقدر بزرگ شده ایم، چقدر تلخیم، حالا باید چقدر تلاش کنیم که بندی بزنیم دلهایمان را.

پاک یادم رفته بود آن قربان صدقه ها و مهرها! حالا حتی توی نوشته هایمان هم مهربان نیستیم.

گردنه هایی که گذراندیم سوغات ناگزیری برایمان داشت.

اما باید انتخاب میکردیم.

 

بله! حالا که دارم آن روزها را مرور میکنم میبینم ما انتخاب کردیم. انتخابهای زیادی. و هر کدام حاصلی داشته، حتی اگر حواسمان نباشد.

 

 

+ چرا انقدر امروز دلم برای رنگ و قلمو و قلم تنگ شده؟ انگار اینها در ذهنم معنی آرامش و تنهایی آرام میدهند.

 

+ یعنی از خلق جهان پاکدلی بگزینم.

 

 


 

یکی نیس بهم بگه این چه وعض زندگی کردنه!

هر ده پونزده ساعت دو ساعت خواب، یا هر بیست ساعت یکم بیشتر، یه وعده غذا در روز اونم به زور، باید سریع تر این کارو انجام بدم بفرستم، سنگینه، دارم تلاش میکنم تا نیستش تموم شه، به اون یکی قراره خبر بدم کی میام جلسه، هنوز نگفتم، با یکی دیگه باید هماهنگ کنم بیاد حرف بزنیم، یا برم حرف بزنیم، اگه بیاد باید با چند نفر دیگه هماهنگ کنم، موندم تو این اوضاع قاراشمیش اینو چکار کنم، جاده، سفر.

 

و این منم.

با دو دست و چنتا هندونه.

 

 


 

نزدیک دو ساعت خودش و مشاورش حرف زدن و دو خط برنامه و معرفی از خودش نداد. یعنی مخاطبان رو در حد ببعی هم حساب نکرده بود. فحوای کلامش هم کلا این بود بهم رای بدین چون خیلی درستکار و خوبم. بعدم گفت کسی سوالی نداره برم.

کجا داداش؟! دیر اومدی نخواه زود برو!

تازه لیست سوالایی که برای شخص شخیص ایشون طراحی کرده بودم درآوردم. میگم رزومه تو بگو. انگار توقع نداشت! همه باید بشناسنش خب!

میگه بیست سال مدیر بودم.

میگم آقا! کدوم اداره؟ رشته ت چیه؟ معرفی کردنم بلد نیست!

میگم خب حالا برنامه؟

شروع کرد از مشکلات شهری گفتن. میگم خپ؟ راه حل تو چیه؟ قانون گذاری؟ استفاده از ارتباطات؟ چی؟

باز شروع کرده مبهم و رو هوا حرف زدن. یه سوتی هم داد سریع مشاور زرنگش پرید وسط ماسمالی و توضیح.

اومدم خط و ربط یشو دربیارم. زد به اون راه! و باز مشاور زرنگ پرید وسط!

دیگه دیدم خیلی گارد گرفتن. مجبور شدم یه معرفی بکنم بفهمه باید جواب بده. مشاورش سریع فهمید باید الان یه چشمه بیاد.

میگم خب تا حالا هر چی گفتی برنامه شهری بود. اصل کار نماینده قانون گذاریه. مشاورت هم داره میناله از مشکلات و موانع فعالیتهای صنعتی و اقتصادیش، یه علتش مدیریت غلط کشوره. از بالا باید درست شه اول. ما که کاری نمیتونیم بکنیم برای پیگیری اعمال مسوولین جز همین یه دونه دادن رای! نماینده باید این کارا رو بکنه.

دیگه یهو جو گرفتش که آره نماینده ها میخواستن فلانی رو استیضاح کنن فلان و بهمان شده. و اصلا بازم نگفت من چکار میکنم. فقط میگفت اینا هست و اینطوری کردن و باید بکنن و اینا.

بعدم نظرش درباره یه نفر معلوم الحال رو پرسیدم و فک کنم هر کی اونجا ت سرش میشد فهمید برای چی پرسیدم بجز خود شخص کاندیدا! و بحمدلله انکار نکرد که با ایشون مشکلی نداره!

دیگه من ساکت شدم و تازه باقی جمع فهمیدن میشه سوال کرد! دو سه تا سوال هم بقیه پرسیدن. مشاور و کاندیدای محترم متوجه شدن باید مشخص تر از مواضعشون حرف بزنن و ببعی پنداری مخاطب رو کنار بذارن.

 

تهش آقای معلم با اطمینان کامل شروع کرد که آره بیایید پای کار تبلیغ و ستاد و اینا! و با فلانی هماهنگ کنید و .

من

پا شدم برم که بعد جلسه نیان وارد مذاکره بشن. که آقای مشاور سریع نون رو چسبوند به تنور. سریع گفت ما میخوایم شما رئیس ستاد ما بشین. مطمئن بودم میگن. ولی نه انقد زود!

گفتم ببخشید! من توجیه نشدم از ایشون حمایت کنم!

(بهتر بود زود جواب نمیدادم. این احتمال رای آوردنش کم نیس. حداقل به جای اسکل بازی، چهار تا تعهد جدی شاید میشد ازش گرفت. حیف یه عده ساده لوح و یه تعدادی هم لابی گر و پشت هم انداز دورشن. اگه آدمیزادی رفتار میکردن میشد جدی پای کارش وایساد و براش تعیین تکلیف کرد. رای هم میورد)

 

آقای معلم که اصن توقع چنین پاسخی نداشت گفت ممنونم از صداقتتون!

آقای مشاور گفت انشاءالله توجیهتون میکنیم.

و جمع در سکوت فرو رفت! و منم خدافظی و زدم بیرون.

 

جالبش کجا بود؟

دوستان سابق، و دشمن شده فعلی، یه جوری اومدن استقبال و خوشحالی و پرسش نظر و تحلیلم که من همینجوری مونده بودم! چتوووونه خب! بالاخره قبول دارید یا نه؟ خودشونم میدونن اصن آدمش نیستن. چه درددلی هم میکردن!

 

قشنگ مث شرایط جنگیه! تو جنگ بی عرضه ها خود به خود کنار میرن. حیف که در حالت عادی همین وضعو ندارن! دو زار پشت حرفت وانمیستن!

شما اگه اهل فکر بودین الان میفهمیدین چه باید بکنین! بعدا همه تون مجتهد میشین و همه چیز فهم و طرف مقابلتون گَله!

 

 

 

 


 

رفته بودم سراغ یادداشت های قدیمی.

یادم بود که توی همه این سال ها که نوشته های عمران صلاحی و رویا صدر و زرویی و کیومرث صابری و کلی کتاب و مجله را خوانده بودم، فقط دو تا از نوشته ها چشمم را گرفت، انقدر که همه چیزشان درست و تر و تمیز و به اندازه بود.

یکی شان نوشته یک دانشجوی دانشگاه تهران بود که قبل از انقلاب شهید شده بود.

یکی دیگر را چند سال پیش توی وبلاگی که خاطره هایی از نویسنده های مختلف جمع میکرد خوانده بودم. اسم نویسنده را نگذاشته بود، از ادمین پرسیدم.

آمده بود برایم اسم را گذاشته بود. همه این سالها اسم آن نویسنده یادم رفته بود و دلم میخواست باز یادم بیاید.

چرا باید همین امروز آن اسم را ببینم و بفهمم نویسنده آن متن که آن قدر به تحسینم واداشت او بوده؟!

 

حتی حالا دارم فکر میکنم نکند همانجا نقطه آشنایی بود؟ همان نقطه ای که این سالها یادم نمی آمد دقیقا کی و کجا بوده.

دارد کم کم یادم می آید که خودم پیش از ادمین، نمیدانم چطور نام نویسنده را پیدا کرده بودم و رفتم نوشته هایش را خواندم و خواندم و.

 

 

 

+ هی یادداشت ها را میخوانم و .

هی احساس میکنم یک قلب اضافه لازم دارم.

آن روزها که از هم دور بودیم چقدر همه چیز مهربان تر و آرام تر بود.

چقدر کم حافظه شدم! چه آدم هایی که حتی یادم نبود یک روزی انقدر دوست بودیم. 

چقدر تغییر کرده ایم! چقدر بزرگ شده ایم، چقدر تلخیم، حالا باید چقدر تلاش کنیم که بندی بزنیم دلهایمان را.

پاک یادم رفته بود آن قربان صدقه ها و مهرها! حالا حتی توی نوشته هایمان هم مهربان نیستیم.

گردنه هایی که گذراندیم سوغات ناگزیری برایمان داشت.

اما باید انتخاب میکردیم.

 

بله! حالا که دارم آن روزها را مرور میکنم میبینم ما انتخاب کردیم. انتخابهای زیادی. و هر کدام حاصلی داشته، حتی اگر حواسمان نباشد.

 

 

+ چرا انقدر امروز دلم برای رنگ و قلمو و قلم تنگ شده؟ انگار اینها در ذهنم معنی آرامش و تنهایی آرام میدهند.

 

+ یعنی از خلق جهان پاکدلی بگزینم.

 

 


 

چند تا صوت برایم باقی مانده.

از آن روزها که پاک تر از حالا بودند و روحم انقدر اسیر نبود

این صوت ها چند تک فریم یادم می آورند، چند حس، چند صحنه، هر کدام از یک سمت آن سرزمین.

و یادم می آورند من اهل کجا بودم.

می ترسم چیزی از آن آدم باقی نمانده باشد.

 

 

+ فقالوا ابنوا علیهم بنیانا

  می شود یک روز هم بر ما بنایی بسازند؟

خوب میدانی که ما طاقت تنها ماندن در این دنیا را نداریم.

 

 


 

نزدیک دو ساعت خودش و مشاورش حرف زدن و دو خط برنامه و معرفی از خودش نداد. یعنی مخاطبان رو در حد ببعی هم حساب نکرده بود. فحوای کلامش هم کلا این بود بهم رای بدین چون خیلی درستکار و خوبم. بعدم گفت کسی سوالی نداره برم.

کجا داداش؟! دیر اومدی نخواه زود برو!

تازه لیست سوالایی که برای شخص شخیص ایشون طراحی کرده بودم درآوردم. میگم رزومه تو بگو. انگار توقع نداشت! همه باید بشناسنش خب!

میگه بیست سال مدیر بودم.

میگم آقا! کدوم اداره؟ رشته ت چیه؟ معرفی کردنم بلد نیست!

میگم خب حالا برنامه؟

شروع کرد از مشکلات شهری گفتن. میگم خپ؟ راه حل تو چیه؟ قانون گذاری؟ استفاده از ارتباطات؟ چی؟

باز شروع کرده مبهم و رو هوا حرف زدن. یه سوتی هم داد سریع مشاور زرنگش پرید وسط ماسمالی و توضیح.

اومدم خط و ربط یشو دربیارم. زد به اون راه! و باز مشاور زرنگ پرید وسط!

دیگه دیدم خیلی گارد گرفتن. مجبور شدم یه معرفی بکنم بفهمه باید جواب بده. مشاورش سریع فهمید باید الان یه چشمه بیاد.

میگم خب تا حالا هر چی گفتی برنامه شهری بود. اصل کار نماینده قانون گذاریه. مشاورت هم داره میناله از مشکلات و موانع فعالیتهای صنعتی و اقتصادیش، یه علتش مدیریت غلط کشوره. از بالا باید درست شه اول. ما که کاری نمیتونیم بکنیم برای پیگیری اعمال مسوولین جز همین یه دونه دادن رای! نماینده باید این کارا رو بکنه.

دیگه یهو جو گرفتش که آره نماینده ها میخواستن فلانی رو استیضاح کنن فلان و بهمان شده. و اصلا بازم نگفت من چکار میکنم. فقط میگفت اینا هست و اینطوری کردن و باید بکنن و اینا.

بعدم نظرش درباره یه نفر معلوم الحال رو پرسیدم و فک کنم هر کی اونجا ت سرش میشد فهمید برای چی پرسیدم بجز خود شخص کاندیدا! و بحمدلله انکار نکرد که با ایشون مشکلی نداره!

دیگه من ساکت شدم و تازه باقی جمع فهمیدن میشه سوال کرد! دو سه تا سوال هم بقیه پرسیدن. مشاور و کاندیدای محترم متوجه شدن باید مشخص تر از مواضعشون حرف بزنن و ببعی پنداری مخاطب رو کنار بذارن.

 

تهش آقای معلم با اطمینان کامل شروع کرد که آره بیایید پای کار تبلیغ و ستاد و اینا! و با فلانی هماهنگ کنید و .

من

پا شدم برم که بعد جلسه نیان وارد مذاکره بشن. که آقای مشاور سریع نون رو چسبوند به تنور. همون وسط جمع گفت ما میخوایم شما رئیس ستاد ما بشین. مطمئن بودم میگن. ولی نه انقد زود!

گفتم ببخشید! من توجیه نشدم از ایشون حمایت کنم!

(بهتر بود زود جواب نمیدادم. این احتمال رای آوردنش کم نیس. حداقل به جای اسکل بازی، چهار تا تعهد جدی شاید میشد ازش گرفت. حیف یه عده ساده لوح و یه تعدادی هم لابی گر و پشت هم انداز دورشن. اگه آدمیزادی رفتار میکردن میشد جدی پای کارش وایساد و براش تعیین تکلیف کرد. رای هم میورد)

 

آقای معلم که اصن توقع چنین پاسخی نداشت گفت ممنونم از صداقتتون! (پس نه! مث شما پشت هم اندازم!)

آقای مشاور گفت انشاءالله توجیهتون میکنیم. (سعی کرد کم نیاره!)

و جمع در سکوت فرو رفت! و منم خدافظی و زدم بیرون.

 

جالبش کجا بود؟

دوستان سابق، و دشمن شده فعلی، یه جوری اومدن استقبال و خوشحالی و پرسش نظر و تحلیلم که من همینجوری مونده بودم! چتوووونه خب! بالاخره قبول دارید یا نه؟ خودشونم میدونن اصن آدمش نیستن. چه درددلی هم میکردن!

 

قشنگ مث شرایط جنگیه! تو جنگ بی عرضه ها خود به خود کنار میرن. حیف که در حالت عادی همین وضعو ندارن! دو زار پشت حرفت وانمیستن!

شما اگه اهل فکر بودین الان میفهمیدین چه باید بکنین! بعدا همه تون مجتهد میشین و همه چیز فهم و طرف مقابلتون گَله!

 

 

 

 


 

ده پونزده سال پیش وبلاگ قدرت رسانه ای بالایی تو ایران داشت. اون موقع ها پیام رسان که نبود. خیلی از بچه های فعال رسانه ای الان اون موقع تو فضای وبلاگ اصن پا گرفتن و رشد کردن. بعد اینطوری بود که تولیدات گرافیکی خیلی خوب، آرشیوها و سایت ها و وبلاگ های خیلی مفیدی شکل گرفت. اصن بچه های وبلاگی با هم تیم های قوی ساختن. یه خبر، یه تحلیل رو با هم بالا میکشیدن و جا مینداختن. واقعیتش اینه دور اول رئیس جمهور قبلی، کسی نمیشناختش جز تهرونیا. همین پست های وبلاگی کشیدش بالا. یعنی انقد اثرگذار بودن. 

حالا کاری به این بخش یش هم نداشته باشم، جو هنریش چقد خوب بود، جو فکریش و خیلی چیزای دیگه. وبلاگ های تخصصی مفید زیاد بود. کدنویسی های خاص که الان نیست دیگه.

بعد چی شد؟

جو پیام رسان ها راه افتاد و چند بار هم بلاگفا اون آرشیوهای خوبی که سالهای سال به درد آدم سازی میخورد زد پاک کرد. اینو فقط کسایی میفهمن که اون روزا رو دیده باشن و آه های پرسوز بخاطر از دست رفتن اون گنجینه ها رو خودشون هم کشیده باشن.

کیا وبلاگ تو فقط لیلی باش رو یادشونه؟

از اون وبلاگ هایی بود که چند بار خود کاربرا زنده اش کردن. بعد بسته شدنش روزی چند صد نفر بازدید داشت. داشت تو ایران فرهنگ بسیار خوبی زنده و ایجاد میکرد. من هر جای ایران اون روزا میرفتم حرف این وبلاگ بود. کی باورش میشه؟

وبلاگ خاطرات روزانه یه خانم بود و تلاشش برای رشد.

همه اون گنجینه پرید.

آدم دیدم بخاطر پاک شدن اون وبلاگ زار زار گریه میکرد. چون اثر داشت رو زندگیش، رو آدمیزادی زندگی کردنش.

 

 

پیام رسان ها و مدیریت خارجی وبلاگ ها یه چیز رو از ما گرفت؛ فرهنگ تفکر و تأمل و جستجو!

به جاش پیام رسان هایی اومدن با ویژگی سرعت و تنوع و کوتاه شدن متون و از بین بردن تمرکز و از همه مهم تر؛ از دست رفتن فرصت ایجاد آرشیو از اطلاعات خوب و مفید.

دیگه همه چیز به پیام رسان ها منتقل شد. با گوگل اطلاعات بالا نمیومد، چون اطلاعات به پیام رسان ها و کانال ها منتقل شده بود. بسیاری از وبلاگ ها تعطیل شدن. بسیاری از فروم های مفید بسته شدن.

 

بعد چی شد؟ تلگرام که داشت قدرت اثرگذاری پیدا میکرد، باز هم با مدیریت خارجی و البته مدیریت داخلی راهش برای گروه های مشکل ساز حسابی باز شد و این بار فساد فکری و جنسی رو بسیار در دسترس کرد.

قبل از این پیام رسان ها یه سری مسائل نه انقدر راحت بود، نه انقدر ممکن. نمیخوام بازش کنم. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز به خاطر آموزش نداشتن و باز شدن فضای تعامل های مختلف سقوط آدم هایی رو ببینم که اهل خیلی کارا نبودن.

بسته شدنش لازم بود، اما چون جایگزینی نبود باز هم ضربه خوردیم.

 

بعد اینستا شد مرجع اثرگذاری. قبلا هم تو دوره های انتخابات پیج هایی که شناسایی میشدن به عنوان فعال و اثرگذار در بحران شناسایی و محدود میکرد. اما این بار رسما دست به قتل عام زده.

 

الان نه تنها پیج های اثرگذار رو با مدیریت خارجی و گرای داخلی داره میبنده، بلکه داره هر پیجی هم که ممکنه اثری داشته باشه، ولو کوچک میبنده. الان حتی صفحه های مهمی که موندن، برای عموم مردم نشون نمیده. یعنی عملا در مرحله بحران به مردم عادی اطلاعات نخواهد رسید. یعنی پیج بسته نشده، فوقش محدود شده، ولی توی سرچ و رفرش فیلتر شده و دیده نمیشه. 

امتحان کردم و دیدم بعضی صفحه ها حتی اسم کاملشون هم توی سرچ بزنی اصلا دیده نمیشن!

 

و من این بار واقعا نگرانم.

ما صداو سیما نداریم، خبرگزاری هامون یکی در میون رد میدن. غیر از اونایی که کلا عمله اکره اربابای اونوریشونن. یعنی انقد تابلو که سر سقوط هواپیما عکس روی جلد یکی از رومه ها با جلد مجله اصلی کانادا تو یه روز دقیقا یکی بود! میخواید کمتر تابلو باشید؟!

 

قراره تا چند ماه آینده چه بلایی سر ایران بیارن؟

دارم فکر میکنم من چکار میتونم بکنم؟

من تو اینستا آدم موثری نبودم، اما رفقای خودمو جمع میکردم. وقتی داغ میکردن، وقتی قاط میزدن، گیج میشدن، بخاطر اونا بود که مینوشتم. صبح روز اعلام خطای انسانی یکی از بچه ها زنگ زد فقط داد میزد، میگفت حالا باید چکار کنیم؟ 

اون یکی پیام داد گیج و مبهوت

اون یکی.

اون یکی.

اونجا گفتم آبرو و یه پیج فکسنی چه ارزشی داره وقتی داره ایمان و اعتماد مردمت از دست میره؟ وقتی ته این خط، زیرپاکشی از امنیت ایرانه، وقتی بچه های وطندوست دارن اینطوری از دست میرن.

اون روز چشم باز کردم دیدم هشت ساعت پشت سر همه دارم رگباری پست میذارم و سوال جواب میدم و چت میکنم و فحش میخورم و نصیحت میشنوم و .

 

من کاری به همه مردم هم نداشته باشم، برای رفقای خودم هم نمیتونم کاری کنم؟ تو جنگ رسانه ای کشته و زخمی ها بی صدا و بی زخم و خونریزی از دست میرن. و من حاضرم این وسط چنتا رفیق رابطه شون باهام قطع شه، به جای اینکه ببینم هلاک شدن دونه دونه شونو.

 

هر کس خودش انتخاب میکنه چه راهی بره

ولی همه اهل فکر قبل انتخاب نیستن

همه اهل تحقیق نیستن

 

من نگرانم و اینکه نمیدونم چکار کنم بیشتر نگرانم میکنه.

 

کسی نظری نداره؟

 

 


 

من خیلی بدهکارم.

بخاطر همه عرق های نریخته، کارهای نکرده، زحمت های نکشیده

بخاطر همه نقص هایی که باید برطرف میکردم و نکردم

بخاطر همه وقت ها و انرژی ها و فرصت هایی که تلف کردم

بخاطر همه عادت ها و خصلت هایی که باید ایجاد میکردم و نکردم

بخاطر همه وقتهایی که ناامید شدم

بخاطر همه وقت هایی که مقاومت نکردم و تسلیم شدم

بخاطر همه بارهای روی زمین مانده ای که برنداشتم

 

بخاطر اینکه باور نکردم مهم ترین جای زمین ایستادم.

 

 

و قطعا لیاقت این شاهراهی که باز کردی ندارم.

 

+ همیشه بیش از زحمت و لیاقتم دادی، بی اون که دنبالش بدوم، تو دامنم گذاشتی چیزهایی که برام خیال هم نبود!

کاش این دفعه، یه بار برای همیشه به عمل قدر نعمت بدونم.

 

 

 


 

به آقای معلم گفته بودن توجیهش کن بیاد باهامون همکاری. آقای معلم هم که خودش میدونه دیگه حناش رنگی نداره و روی صحبت هم نداشت، یه پیام متواضعانه فرستاد که اگه صلاح میدونید یه نشست دیگه داشته باشیم.

تلاش هم کرده بود آدم واسطه کنه و بعد خودش پشیمون شده بود. واسطه اومد گفت آقای معلم رو دیدم هی بهت سلام رسوند، هی اومد یه حرفی بزنه، حرفشو خورد. باز گفت هیچی سلام برسون. این چش بود؟

و یه تماس هم خودشون گرفتن و باز دعوت کردن. 

منم جهت اینکه حجت به خودم و اونها تمام بشه رفتم. کلا آقای مشاور اومد صحبت کرد، جلسه هم بی ریا! با بچه های ستادشون بود و جلسه توجیهی بود در واقع!

دیدم اون آقای معلوم الحال قبلی تایید صلاحیت شده و کلا یه وزنه سنگینی شده اون ور و اینا گرخیدن!

اول نشست پنبه آقای معلوم الحال رو زد.

قرار بود حرف نزنم مگر اینکه خودشون ازم چیزی بپرسن. وگرنه همونجا یه رفرنس میدادم به حرف کاندیدای محترم که دفعه پیش گفتن اگه اوشون تایید صلاحیت میشد بهش رای میدادم!

یهو فهمیدن فساد مالی و جنسی و فکری داره!؟

البته که برای من فقط بخش انحراف فکری و مالیش محرزه، ولی آقای مشاور روی بخش جنسیش داشت مانور میداد! چه کفتارهایی هستین شما!!

بعد شروع کرد دلگرمی دادن! به دوستان ستادش که فلانی ها از جبهه اصلاحات و فلانی ها از جبهه اصولگرایان قراره از ما حمایت کنن.

حالا کاری ندارم که کل اون آدمهایی که داشت نام میبرد پشت هر کیو بگیرن یعنی نباید به اون آدم رای داد! ولی مرده خوری و لابی گری شما هیچ خط قرمزی نداره انگار!

و خاطرنشان کرد! ما خیلی دلمون میخواست مردم با آگاهی و شعور ی رای بدن، ولی خب شرایط الان اینه و مجبوریم اینطوری رای جمع کنیم! تازه اینا به رای پاک! اعتقاد دارن!! (شما اصن میدونید شعور ی چی هست که باهاش رای بدین و به بقیه هم منتقلش کنید؟ قبیله ای فکر و منفعت طلبانه عمل میکنید. مردم هم مث گله اداره میکنید!)

 

دیگه از ببعی هایی که داشتن با سر انگشت جناب مشاور چرونده میشدن و تایید میکردن همه مزخرفاتشو چیزی نگم بهتره.

 

یه سری لاف و دروغ هم جناب مشاور به هم بافت که دیگه واقعا چشمام گرد شده بود. ولی سکوت پیشه کردم و به روش نیاوردم که: شرم که نمیکنی! حداقل احتمال بده کسی که روبروت نشسته از اصل ماجرا خبر داشته باشه!!

بعدم تز تبلیغشو رو کرد و من دیگه فقط باید سعی میکردم جلوی خندمو بگیرم!( یا نمیدونی تبلیغ چیه یا رای جمع کردن یا هر دو!)

 

خلاصه اینکه دیدم انقد سطح فکر و فهم و شعور پایینه که حتی در حدی نبودن جواب مزخرفاتشونو بدم.

 

حالا این آقای مشاور بمب فکری این ستاد حساب میشد که کلا به نظر من یه احمق متوهم زرنگ بود فقط! یعنی این کاندیدا رای بیاره، همین آقای مشاور مولتی میلیاردر میشه از کنارش! هوش و جربزه اش هم داره!

ولی برام جالب بود که انقد آدم ندیده، که مطمئنه کسی از مزخرفاتش سردرنمیاره و نمیفهمه عمق بلاهتشو!

 

تهش دوباره گفت ما بازم نظرمون روی شماست! توجیه شدین دیگه؟

من

بعد دیگه همه جمع سرهاشون چرخید سمتم که چرا توجیه نمیشی آخه؟ حداقل حرف بزن اگه مساله ای هست حل بشه!

 

تازه فهمیدم آقای مشاور فک کرده دارم تو آب نمک میخوابونمشون، و در حال همکاری با جاهای دیگه هستم! احساس خطر هم کرده بود! هی وسط حرفاش خطاب به من دقیقا! میگفت این حرفا امانت میمونه پیش خودتون که؟

 

بعد دیگه فقط گفتم باید فکر کنم! اونم با احساس موفقیت گفت همین که ایشون الان اینجا هستن، به این معنیه که به ما تا حدی اعتماد کردن!

منم که دیگه اگه هیچی نمیگفتم حناق میگرفتم گفتم:

خیر به این معنی نیست! به این معنیه که گوشهام بازه برای شنیدن

 

مشاور نمیدونست چطور خودشو جمع کنه دیگه

 

 

+ ببین من نمیخوام آدم بی دردی باشم. ولی این بار اول نیست که! فقط تا جایی که به نفعشون باشه برات زمین باز میکنن. به محض اینکه احساس کنن ممکنه جایگاه و اثری پیدا کنی، یهو همه احساس خطر میکنن و سر اسلحه میچرخه سمتت. و اون موقع از هیچ دروغ و تهمت و زیرپاکشی هم اجتناب نمیکنن. آدم های تنگ نظری که روشنی روز و دیده ها و یقینیات خودشون رو رها میکنن و به توهمات و دروغها و زیر آب زنی ها بیشتر گوش میکنن.

 

+ از خوبی های جنگ همینه (جنگ طلب حساب نشیم صلوات!) که نخاله ها و ترسوها و بی ریشه ها سوراخ موش پیدا میکنن و عرصه خالی میشه برای آدم های صادقِ پای کارِ واقعی.

حالا البته خیلی هم نمونده تا آخرین جنگ جهانی حق آغاز شود.

 

 

 

 


 

یک وقت هایی هست آدم راضی میشود به هر آنچه پیش می آید، پیش آمده؛

یک وقت هایی عقل و منطقش با آنچه پیش آمده همراه است، اما دلش نه؛

این وقت ها تنها به حکم راضی میشود، به امر.

خودش هم خوب میداند سختی این رضایت به حکم را، میداند سختی حرکت خلاف میل دل را، میداند. میفهمد.

میداند که آدم ها و دلهایشان چقدر لرزان اند، وگرنه نمیگفت من عَشَقَ و کَتَمَ. مات شهیدا

اصلا همین که میداند سختی این کار را، آرام میکند دل ناآرام را.

 

 


 

نزدیک دو ساعت خودش و مشاورش حرف زدن و دو خط برنامه و معرفی از خودش نداد. یعنی مخاطبان رو در حد ببعی هم حساب نکرده بود. فحوای کلامش هم کلا این بود بهم رای بدین چون خیلی درستکار و خوبم. بعدم گفت کسی سوالی نداره برم.

کجا داداش؟! دیر اومدی نخواه زود برو!

تازه لیست سوالایی که برای شخص شخیص ایشون طراحی کرده بودم درآوردم. میگم رزومه تو بگو. انگار توقع نداشت! همه باید بشناسنش خب!

میگه بیست سال مدیر بودم.

میگم آقا! کدوم اداره؟ رشته ت چیه؟ معرفی کردنم بلد نیست!

میگم خب حالا برنامه؟

شروع کرد از مشکلات شهری گفتن. میگم خپ؟ راه حل تو چیه؟ قانون گذاری؟ استفاده از ارتباطات؟ چی؟

باز شروع کرده مبهم و رو هوا حرف زدن. یه سوتی هم داد سریع مشاور زرنگش پرید وسط ماسمالی و توضیح.

اومدم خط و ربط یشو دربیارم. زد به اون راه! و باز مشاور زرنگ پرید وسط!

دیگه دیدم خیلی گارد گرفتن. مجبور شدم یه معرفی بکنم بفهمه باید جواب بده. مشاورش سریع فهمید باید الان یه چشمه بیاد.

میگم خب تا حالا هر چی گفتی برنامه شهری بود. اصل کار نماینده قانون گذاریه. مشاورت هم داره میناله از مشکلات و موانع فعالیتهای صنعتی و اقتصادیش، یه علتش مدیریت غلط کشوره. از بالا باید درست شه اول. ما که کاری نمیتونیم بکنیم برای پیگیری اعمال مسوولین جز همین یه دونه دادن رای! نماینده باید این کارا رو بکنه.

دیگه یهو جو گرفتش که آره نماینده ها میخواستن فلانی رو استیضاح کنن فلان و بهمان شده. و اصلا بازم نگفت من چکار میکنم. فقط میگفت اینا هست و اینطوری کردن و باید بکنن و اینا.

بعدم نظرش درباره یه نفر معلوم الحال رو پرسیدم و فک کنم هر کی اونجا ت سرش میشد فهمید برای چی پرسیدم بجز خود شخص کاندیدا! و بحمدلله انکار نکرد که با ایشون مشکلی نداره!

دیگه من ساکت شدم و تازه باقی جمع فهمیدن میشه سوال کرد! دو سه تا سوال هم بقیه پرسیدن. مشاور و کاندیدای محترم متوجه شدن باید مشخص تر از مواضعشون حرف بزنن و ببعی پنداری مخاطب رو کنار بذارن.

 

تهش آقای معلم با اطمینان کامل شروع کرد که آره بیایید پای کار تبلیغ و ستاد و اینا! و با فلانی هماهنگ کنید و .

من

پا شدم برم که بعد جلسه نیان وارد مذاکره بشن. که آقای مشاور سریع نون رو چسبوند به تنور. همون وسط جمع گفت ما میخوایم شما رئیس ستاد ما بشین. مطمئن بودم میگن. ولی نه انقد زود!

گفتم ببخشید! من توجیه نشدم از ایشون حمایت کنم!

(بهتر بود زود جواب نمیدادم. این احتمال رای آوردنش کم نیس. حداقل به جای اسکل بازی، چهار تا تعهد جدی شاید میشد ازش گرفت. حیف یه عده ساده لوح و یه تعدادی هم لابی گر و پشت هم انداز دورشن. اگه آدمیزادی رفتار میکردن میشد جدی پای کارش وایساد و براش تعیین تکلیف کرد. رای هم میورد)

 

آقای معلم که اصن توقع چنین پاسخی نداشت گفت ممنونم از صداقتتون! 

آقای مشاور گفت انشاءالله توجیهتون میکنیم.

و جمع در سکوت فرو رفت! و منم خدافظی و زدم بیرون.

 

جالبش کجا بود؟

دوستان سابق، و دشمن شده فعلی، یه جوری اومدن استقبال و خوشحالی و پرسش نظر و تحلیلم که من همینجوری مونده بودم! چتوووونه خب! بالاخره قبول دارید یا نه؟ خودشونم میدونن اصن آدمش نیستن. چه درددلی هم میکردن!

 

قشنگ مث شرایط جنگیه! تو جنگ بی عرضه ها خود به خود کنار میرن. حیف که در حالت عادی همین وضعو ندارن! دو زار پشت حرفت وانمیستن!

شما اگه اهل فکر بودین الان میفهمیدین چه باید بکنین! بعدا همه تون مجتهد میشین و همه چیز فهم و طرف مقابلتون گَله!

 

 

 

 


 

از همه آن حرفها گذشته، من طاقت دیدن این روزهای تو را ندارم.

کاش این زندگی به تو راحت تر میگرفت، فقط کمی!

دلم میخواهد به همه اینها که بارند و فشار بگویم: دست بردار ازین در وطن خویش غریب.

بروید اگر طاقت روح بزرگش را ندارید.

 

 

من به اندازه کافی تو را دوست نداشته ام. وگرنه نباید تو انقدر تنها مانده باشی.

 

 

 


 

با تجربه نفرات قبلی که اومدن کمک تو اسباب کشی شون، اگه با سرعت صابخونه پیش برم چند روز یه کار طول میکشه.

دیگه از وقتی اومدم، هی گفت بشین حالااااا

دیدم شروع بکن نیست، یه لیست کار گرفتم و شروع کردم. یه چندباری اومد بزنه وسط کارم، که ناموفق بود. دیگه بعدش اون میومد میپرسید چکار کنم

خلاصه در عرض ده ساعت فک کنم، کل بساط آشپزخونه جمع و مرتب شد. منم ازونا که با دور ریختن جون به جونام اضافه میشه! راضیش کردم هر چی کارتون داره بریزه بره هر چی هم اومد مته به خشخاش بذاره که فلان چیزو باید حتما بخرم و اونو باید نصب کنم. هی گفتم باشه! حالا من موقت اینا رو میذارم. که در نهایت وقتی دید همه چیزش تر و تمیز و تپل و مپل مرتب شده خودش حال کرد، دید حالا انقدم واجب نیستن اون چیزا که براش مهمه.

 

در همون اثنا هم سه کیلو شیر پخش شد روی فرش و دیگه داشت خودکشون میکرد! انقد مسخره بازی درآوردم که عزا نگیره! بعد میگه من نمیدونم چرا انقد ازین بلاها سرم میاد. خب مشکل همون حساسیت ته. حساس نباشی اینا اصن مهم نیستن. پیش میاد دیگه!

یعنی رسالت من کلا امروز این بود: گیر نده! حساس نشو! ارزش نداره!

 

+ چه خبره واقعا؟ حالا برای اینجا کارتون پلاست نباشه، کارتون بذار.

ازون روکش اونجوریا نباشه، از همین ساده ها بذار.

ازون تقسیم کننده ها نباشه، هر چی داری استفاده کن.

کابینت کم داری، یه راه دیگه بساز.

 

 

خداییش گوش کرد به حرفم. وگرنه کل امروز به فنا رفته بود با این جدی گرفتن دنیا!

 

+ اصن نمیدونم چکار کنم اگه واقعا قصد کرده باشه جواب نده.

+  ماراتن بعدی فردا شروع میشه. حتی نتونستم بشینم فکرامو مرتب کنم. فردا باید برم چنتا آدم رو توجیه کنم؟

یه جوری برنامه این دو هفته شون شلوغه، التماس میکنن برای نیرو گرفتن. همه هم کار دارن! یعنی یه جوری شده میگن فقط آدم بفرست، هر کی بود! برنامه ریزی تونو دوس دارم

 

 


 

دوباره پیام هاشو شروع کرده.

من اگه بخوام فقط به خودم فکر کنم و اعصاب و روحیه م واقعا ارتباط باهاش هیچی بجز دردسر نیست. باز سعی کردم یادم بره کارهاشو، شدت ناراحتیمو.

الان چراغ سبز گرفته انگار. دوباره شروع کرده مقصرسازی و نمیبخشمت و نمیبخشمتون و این دنیا و اون دنیا و.

و ما ادراک ما فرافکنی.

بعضی آدم ها اول کینه بودن، بعد دست و پا درآوردن! و تو دنیا پرتاب شدن! 

الحمدلله چیزی به اسم مسوولیت پذیری اعمال هم که ندارن. هر غلطی میکنن نباید مخالفی وجود داشته باشه. اگه باشه فقط به ابوالهول حواله اش نمیدن یحتمل!

 

مساله اینه هیچ کس باورش نمیشه چنین آدمی میتونه وجود خارجی داشته باشه! 

 

 

 

 


 

مث همیشه دقیقه نود کارو اعلام کردن و سپردن به یکی، اونم هیشکی نیس کمکش کنه. ده تا کار هم که با هم میخوان انجام بدن. تا یه اتفاق بدی نیفته کوتاه نمیان.

ازونجایی که ید طولایی در طغیانگر نمودن نیروهاشون دارم بهش گفتم هیچ وقت اینطوری کار قبول نکن وقتی خبر نداری قراره چی بشه. الانم دو سری نیرو بچین؛ پشتیبانی، فکری. به اونام هیچ توضیحی از جزئیات کار نده. اگه بدونن نمیذارن، بعدا که فهمیدن میگن دمت گرم!

برای وقت های آزاد بشین با بچه های فکری برنامه بریز. هیچ وقت مطمئن نباش کارو اونا درست انجام میدن. اینجا بهترین حالت ارتباط رو در روئه، نه سخنرانی و کارگاه. ما اگه مشاوره درست میدادیم این وعض دانشگاه و حوزه نبود!

اونم بچه روشنی بود، گفت قبول دارم، نیرو ندارم. دیگه هر چی شماره داشتیم دادیم بهش، باشد کزان میانه چنتاش کارگر شود.

 

در نتیجه؛ آخر هفته لواسون، جهت شستشوی فکری بچه کنکوریا

 

+ کارو براش فرستادم هنوز جواب نداده. دارم سعی میکنم آرامش خودمو حفظ کنم

+ بالاخره قرار گذاشتیم، اگه سنگ از آسمون نباره اون روز!

+ تا الان بخاطر کارام بهونه داشتم، دیگه برم یه دستی به بال اسباب کشی بزنم

 

 


 

خوبیش این بود هوا خیلی خوب بود و بارون و برف و ویو رِ رِ!

ولی در کل هیچ وقت تا این حد احساس خسران نکرده بودم از وقتی که جایی گذاشتم و فکر و اعصابی که خرج کردم.

وقتی اوردوز میکنم دیگه نمیتونم جزئیات بگم. فقط میتونم بگم که مطمئن بودم هیچ کس باورش نمیشه اونجا چه خبر بوده.

الحمدلله روز آخر اومدن یه سر بزنن. بهش گفتم بیا برات توضیح بدم این چند روز رو. نه ازین نظر که رفیقیم. ازین نظر که تو اونجا مسوولی و باید بدونی این ور ماجرا چه خبر بوده. میدونستم احتمال سوزوندن بلیطم هست پیشش. ولی گفتن بهتر از نگفتن بود.

الطاف خفیه بود که تو همون دو سه ساعتی که اونجا بود، خیلی تمیز یه بساط هم سر خودش در آوردن و به شکل فول اچ دی حرفهام براش اثبات شد.

گفتم تازه ببین تو مسوول بالادستی بودی این کارو باهات کردن. تو خود حدیث مفصل بخوان.

جوری داغ کرده بود که من اونو داشتم آروم میکردم.

 

+ رفته بودیم فرم ها رو نشون بده و درباره طرح حرف بزنه. سه تایی نشستیم باهاش حرف بزنیم. آخر وقت بود و رئیس هم رفته بود. رفتیم اتاق رئیس

اول در اتاق باز بود، بعد نیمه شد، بعد رسما گفت اون درو ببند صدا نره بیرون.

خب خوبه که خودت رئیس رو خوب میشناسی! ما هر چی میگفتیم، یه اطلاعات اضافه هم اون میذاشت روش. هر چند بالقوه عین همن، یکم این یکی گوشش بازتره.

بهش گفتم دقیقه نودی که هستید، انتخاب آدم تون هم که افتضاح، نمیدونید کدوم از بچه ها چه توانایی هایی داره، ارزیابی بعد از کارم که ندارید. چرا هی از صفر شروع میکنید، عبرت نمیگیرید؟

دیگه تواضع رو گذاشتم کنار، گفتم تو فلان طرح رو راه انداختی، من اصن کپ کردم چطور میخوای انجامش بدی! بعد اصن میدونی ایشون المپیادی این رشته اس؟ میدونی یکی بتونه اینو انجام بده اینه؟

میدونی فلانی و فلانی سالهاست دارن تو این حوزه کار میکنن؟

میدونی اگه یه گروه بتونه طرحی که برای تابستون ریختی رو بریزه بچه های تیمی هستن که یه بار کار کردن و خروجی شونو دیدید، ولی هیچ وقت نگفتید چرا کارشون با کار اون یکی تیم فرق داشت؟ چرا بازدهی دو تا گروه با یه طرح متفاوت بود؟

طبعا جواب همش نه بود!

گفت من خیلی از کارها رو میسپرم به بقیه. گفتم حاضری اون طرح هم بدی؟ گفت نه. گفتم چرا؟ گفت چون حساس و کشوری اه.

گفتم مطمئنی بچه ها نمیتونن؟

گفت اینا با ما یاد گرفتن. گفتم خودت چطور یاد گرفتی؟ گفت منم تو کار یاد گرفتم. بلد نبودم.

گفتم میدونی الان بچه ها برای جاهای دیگه انجامش نمیدن و تجربه دار نشدن؟ گفت نه نمیدونم. گفتم ببین! نه شناخت داری، نه اعتماد، نه میخوای به دستش بیاری!

خیلی گفتیم. من دیگه دو سالی بود که به این نتیجه رسیده بودم اینا قابل اصلاح نیستن. ایضا گفتن اثری نداره. این بار خودش هم یه ضرباتی از رئیس خورده و یکم درک میکنه!

دیگه قشنگ گوشه رینگ بود و هیچ دفاعی نداشت. گفت اصن تقصیر فلانیه که به شما طرح ها رو توضیح نمیده و توانایی بچه ها رو هم معرفی نکرده!

گفتم اولا اون امین شماست. سر رفاقت دلیل نمیشه بیاد همه چیزو توضیح بده. اجازه داره اصن؟ گفت نه چیزی نیست که!

گفتم اتفاقا هست! اجازه داره؟ مجبور شد رسما اجازه بده.

دوما اونم شناخت دقیقی نداره. از کجا بدونه رزومه این همه آدم رو؟ 

 

 

دیگه بعد با بچه ها جمع شدیم گفتم اسم بچه های امن و چند وجهی و خصوصا عمیق و فکری رو بگید برای تشکیل گروهی که طرح ها بهشون ارائه بشه برای بررسی و طراحی. از بیرون کسی بیاد امن نیست. نمیخوام هر مشکلی پیش اومد داغ کنه بذاره بره. ما الان فرض رو بر این میذاریم هشتاد درصد چیزی که ما بگیم عملی نمیشه. ولی نمیشه رفیقمون هم تنها بذاریم تو این بلبشو. سه ماه بمونیم پای کارش. اگه اثری نداشتیم تموم کنیم.

شرط هم اینه که فقط تصمیمات رو ریز برسونه به معاون. فعلا گروه رو معرفی نکنه. اگه عملی شد و خروجی دیدن، گروه کم کم رو بیاد.

بعد هم برای هر کی یه رزومه اونجوری که خودمون میدونیم درست کنیم که مث این بار گل نکارن آدم های اشتباه!!

 

همه چیز به همین وضوحه ها! همینقدر عیان! ولی نمیشه اینا رو بهشون گفت! اصن فهمشون نمیکشه، ببینن و بفهمن هم میترسن کارو کلا تعطیل میکنن.

 

 

+ بعد از رای دادن شناسنامه مو یادش رفت پس بده.

پیگیری کردم مسوول مربوطه نبرده تحویل بده. برده بود خونه! بعدم رفته ماموریت. معلوم نیست چه بلایی سر شناسنامه بیاد خلاصه.

 

 

+ نه که من خیلی حال میکنم با رئیس کار کنم، همین سالی یدونه هم تعطیل تا اطلاع ثانوی! ایضا اون یکی معاونش هم رفت تو لیست سیاه.

یعنی یه جوری شده که اگه منو ببینه خوش آمد میگه!

 

+ عاشق رعایت های بهداشتی مردمم! ماسک میزنه، با دست میدش پایین. با دستی که توی دستکشه چشمشو پاک میکنه و.

همه برنامه هام بخاطر کرونا لغو شده و من در حال موج مکزیکی رفتنم!

 

++ نشستم خیل عظیمی از وسایل رو ضدعفونی کردم. خوبه یه ژل ضدعفونی داشتیما. با این مسخره بازیا مگه الان وسایل ضدعفونی گیر میاد؟ دو سه دور هم لباس شستم (البته ماشین لباسشویی شست)، کیف پول و کوله و هر چی بیرون برده بودم هم تو مواد شوینده گذاشتم برم بشورم. من که دیگه عمرا برم بیرون. به دردسرش نمی ارزه.

همین کمون دو هفته ای یعنی قطع روابط، به اینش هم فک میکنم میبینم نمیشه قطع رابطه کنیم که. پس همه با هم مث بچه خوب بیرون نریم بشه حداقل خونوادگی معاشرت کنیم.

 


 

امشب دیگه خیلی دلمون تنگ شده بود، زنگ زدیم که میشه بیاییم خونتون؟ گفتن بیایید بابا! ما هم دلمون تنگ شده!

همون دم در هم اول یه تست حبس تنفس کرونایی ازمون گرفتن

خیلی وقته جوجه رو ندیدم خب

انقد بازیگوش شده که دیگه راهی برای کنترلش نداشتن، هر بار یکی از اسباب بازیاش ضبط شده، رفته بالای کمد. هر موقع حرف مامانشو گوش میده بهش یه دونه یه دونه بر میگردونن.

سیستم جنگ روانیشو دوس داشتم! خیلی پیشرفته شده

اول که هی میگفت میخوام برای بابا چایی بریزم. بعد میگفت فلاسک ندارم! دیگه به یه وعضی انداختشون که یه بهونه جور کنن فلاسکشو بهش بدن.

بعد از به چنگ آوردن فلاسک بلافاصله میگه بشباب (بشقاب) ندارم!

عروسکهاشو خوابونده، یه جای خالی وسطشون گذاشته، میگه اینجا جای کلوچه خانومه! چرا اینجا نیست؟ (رو به باباش) چراااا؟

بهش میگن عروسکهاتو از وسط هال بردار. با ناراحتی میگه من عروسک ندارم!! همش بالای کمده! 

بعله! و از این دست حرکت ها کلی در طول روز میزنه تا والدینش رو متوجه اشتباه بزرگی که در حقش کردن بکنه

حالا تا یه کم همکاری میکنه یا یه کار خوب میکنه سریع هم بهش برمیگردونن ها! ولی این ول نکن بودن و عذاب وجدان دادنشو دوس دارم

 

 

+ شبها میشینیم با هم سوالای کنکور رو میزنیم، من تا بیام سوالو بفهمم اون جوابم میده. قبلا فک میکردم این چیزا اطلاعات عمومیه! الان فهمیدم علمه آقا خب من از جامعه شناسی و اقتصاد و امثالهم هیچی سردرنمیارم! علوم انسانی ها هم چه عالمی دارن ها!

البته حالا که یکم داره برام توضیح میده منم چنتایی درست زدم.

میگه تو که جواب درست میدی جون به جونام اضافه میشه تازه داره ذهنت با این مدل فکری راه میفته!

جدی باید یه فکری به حال خودم بکنم. یه وقتایی فک میکنم چی میشد تو مدرسه میشد چنتا رشته با هم خوند؟

اگه میشد احتمالا سه چهار تا رشته رو با هم میرفتم.

خب یعنی چی الان من هیچی از پایه این علوم انسانی نمیدونم؟

یا اصن چرا نمیشه هم ریاضی و زیست و شیمی خوند، هم ادبیات و تاریخ و جامعه و هنر و کارهای فنی و یدی؟

من همش دلم میخواست مدل آموزشی مون مث مکتب خونه های قدیم بود که هم فیلسوف میشدن، هم پزشک، هم معمار، هم شیمیدان، هم شاعر و چنتا چیز دیگه.

مای فیوریت پرسن: شیخ بهایی

 

 

++ اومده بودم یه چیز دیگه بنویسم، نمیشه، انگار نوشتنی نیست.

نفهمیدم چی شد، کجای یادداشتش بودم، چی خوندم که یهو چشمام پر شد. هم از پیش اومدنش میترسم و هم بهش نیاز دارم. دلم میخواد وقتی پیش میاد، قبلش این گره محکم شده باشه، انقدر که هیچی بازش نکنه.

 

 


 

چرا بعضیا فکر میکنن تعارف تیکه پاره کردن لازمه وقتی چند روز دلنشین!! در کنار هم داشتید. چرا فکر میکنن با احوالپرسی و عذرخواهی! بابت کم و کسری ها و افتخار داشتم در کنارت بودم، مخاطب یادش میره که چقد به شعور و اعصابش و قراری که با هم داشتید احترام نذاشتی و حالا با یه بوس بوس همه چیز تموم میشه؟

 

واقعا خوشحالم میکنی هیچ حالی ازم نپرسی.

 

+ یکی از رفقا اومده بود دیدن لوکیشن برای کار خودش و منم آمار دقیق داشتم بهش میدادم که شاهد یکی از این صحنه های دلنشین شد. هیچی نمیتونست بگه، فقط گفت یه درصدی از بیشعوری برای هر کسی قائل شو!

گفتم من وقت اضافه ندارم برای بیشعوری بذارم. خیلی چیزای دیگه هم نداشتم. ولی صبر کردم و با همه مسخره بازیاشون راه اومدم که بعدا حجتی نمونده باشه که بگن تو بودی که فرار کردی!

نمیخواستم هیچ درگیری ای پیش بیاد. اگه میخواستم الان پیام عذرخواهی!! وجود نداشت، طلبکاری بود. با این وجود بازم همونجا اون بود که طلبکار بود!! منتها دیگه بعضی چیزا با هر میزان شعور قابل انکار نیست.

ولی بازم نمیخوام هیچی بهش بگم.

چون درصد بالایی از نفهمی براش قائلم!! و گفتن کلا بی ارزشه.

البته!

واقعا اینجا مشکل رو از کسی میدونم که اینو جایی گذاشت که اندازه ش نبود. خب نبود دیگه! نمیتونست! اندازه هر کسی رو بدونید.

 

 

++ چرا خیلیا فکر میکنن مواد ضدعفونی فقط تو الکله؟!

دکتر که اصن کارش ضدعفونی و ازین چیزاس راه های دیگه هم داده بود. مینویسم اینجا ولی اصولا چون همه این روزا دارن تز میدن کسی رو به انجامش توصیه نمیکنم، اما خودم انجام دادم.

ترکیب یک (وایتکس) به پنجاه (آب)، دقیقا با همین ترکیب، نه کم و زیاد، برای اسپری کردن روی سطوح واسه ضدعفونی

ضدعفونی کردن یه سری چیزا با دمای بالا، چون ویروس کرونا تو دمای بالا از بین میره

شستشوی دست با آب و صابون هم بهتر از ژل ضدعفونیه

دیگه دستکش(برای بیرون رفتن) و قرنطینه هم که شرط عقله.

ماسک خیلی هم اثری نداره در گرفتن ویروس از بیمار، اگه اون ماسک نزنه. حالا زدین هم؛ 1. وقتی زیر ماسک رطوبت ایجاد شه وقت تعویضشه. 2. با کش ماسک که پشت سر میندازین باید جابجاش کرد، نه اون روکش روی صورت.

همه این ها در صورتیه که گیر بیاد موارد بالا 

 

همش منتظرم ببینم تب سراغم میاد یا نه با این اوضاع شیر تو شیر آدم فقط باید مواظب باشه مریض نشه. بعدش معلوم نیست چه اتفاقی بیفته با این وعض درمان.

 

 


 

خوبیش این بود هوا خیلی خوب بود و بارون و برف و ویو رِ رِ!

ولی در کل هیچ وقت تا این حد احساس خسران نکرده بودم از وقتی که جایی گذاشتم و فکر و اعصابی که خرج کردم.

وقتی اوردوز میکنم دیگه نمیتونم جزئیات بگم. فقط میتونم بگم که مطمئن بودم هیچ کس باورش نمیشه اونجا چه خبر بوده.

الحمدلله روز آخر اومدن یه سر بزنن. بهش گفتم بیا برات توضیح بدم این چند روز رو. نه ازین نظر که رفیقیم. ازین نظر که تو اونجا مسوولی و باید بدونی این ور ماجرا چه خبر بوده. میدونستم احتمال سوزوندن بلیطم هست پیشش. ولی گفتن بهتر از نگفتن بود.

الطاف خفیه بود که تو همون دو سه ساعتی که اونجا بود، خیلی تمیز یه بساط هم سر خودش در آوردن و به شکل فول اچ دی حرفهام براش اثبات شد.

گفتم تازه ببین تو مسوول بالادستی بودی این کارو باهات کردن. تو خود حدیث مفصل بخوان.

جوری داغ کرده بود که من اونو داشتم آروم میکردم.

 

+ رفته بودیم فرم ها رو نشون بده و درباره طرح حرف بزنه. سه تایی نشستیم باهاش حرف بزنیم. آخر وقت بود و رئیس هم رفته بود. رفتیم اتاق رئیس

اول در اتاق باز بود، بعد نیمه شد، بعد رسما گفت اون درو ببند صدا نره بیرون.

خب خوبه که خودت رئیس رو خوب میشناسی! ما هر چی میگفتیم، یه اطلاعات اضافه هم اون میذاشت روش. هر چند بالقوه عین همن، یکم این یکی گوشش بازتره.

بهش گفتم دقیقه نودی که هستید، انتخاب آدم تون هم که افتضاح، نمیدونید کدوم از بچه ها چه توانایی هایی داره، ارزیابی بعد از کارم که ندارید. چرا هی از صفر شروع میکنید، عبرت نمیگیرید؟

دیگه تواضع رو گذاشتم کنار، گفتم تو فلان طرح رو راه انداختی، من اصن کپ کردم چطور میخوای انجامش بدی! بعد اصن میدونی ایشون المپیادی این رشته اس؟ میدونی یکی بتونه اینو انجام بده اینه؟

میدونی فلانی و فلانی سالهاست دارن تو این حوزه کار میکنن؟

میدونی اگه یه گروه بتونه طرحی که برای تابستون ریختی رو بریزه بچه های تیمی هستن که یه بار کار کردن و خروجی شونو دیدید، ولی هیچ وقت نگفتید چرا کارشون با کار اون یکی تیم فرق داشت؟ چرا بازدهی دو تا گروه با یه طرح متفاوت بود؟

طبعا جواب همش نه بود!

گفت من خیلی از کارها رو میسپرم به بقیه. گفتم حاضری اون طرح هم بدی؟ گفت نه. گفتم چرا؟ گفت چون حساس و کشوری اه.

گفتم مطمئنی بچه ها نمیتونن؟

گفت اینا با ما یاد گرفتن. گفتم خودت چطور یاد گرفتی؟ گفت منم تو کار یاد گرفتم. بلد نبودم.

گفتم میدونی الان بچه ها برای جاهای دیگه انجامش نمیدن و تجربه دار نشدن؟ گفت نه نمیدونم. گفتم ببین! نه شناخت داری، نه اعتماد، نه میخوای به دستش بیاری!

 

خیلی گفتیم. من دیگه دو سالی بود که به این نتیجه رسیده بودم اینا قابل اصلاح نیستن. ایضا گفتن اثری نداره. این بار خودش هم یه ضرباتی از رئیس خورده و یکم درک میکنه!

دیگه قشنگ گوشه رینگ بود و هیچ دفاعی نداشت. گفت اصن تقصیر فلانیه که به شما طرح ها رو توضیح نمیده و توانایی بچه ها رو هم معرفی نکرده!

گفتم اولا اون امین شماست. سر رفاقت دلیل نمیشه بیاد همه چیزو توضیح بده. اجازه داره اصن؟ گفت نه چیزی نیست که!

گفتم اتفاقا هست! اجازه داره؟ مجبور شد رسما اجازه بده.

دوما اونم شناخت دقیقی نداره. از کجا بدونه رزومه این همه آدم رو؟ 

 

 

دیگه بعد با بچه ها جمع شدیم گفتم اسم بچه های امن و چند وجهی و خصوصا عمیق و فکری رو بگید برای تشکیل گروهی که طرح ها بهشون ارائه بشه برای بررسی و طراحی. از بیرون کسی بیاد امن نیست. نمیخوام هر مشکلی پیش اومد داغ کنه بذاره بره. ما الان فرض رو بر این میذاریم هشتاد درصد چیزی که ما بگیم عملی نمیشه. ولی نمیشه رفیقمون هم تنها بذاریم تو این بلبشو. سه ماه بمونیم پای کارش. اگه اثری نداشتیم تموم کنیم.

شرط هم اینه که فقط تصمیمات رو ریز برسونه به معاون. فعلا گروه رو معرفی نکنه. اگه عملی شد و خروجی دیدن، گروه کم کم رو بیاد.

بعد هم برای هر کی یه رزومه اونجوری که خودمون میدونیم درست کنیم که مث این بار گل نکارن آدم های اشتباه!!

 

همه چیز به همین وضوحه ها! همینقدر عیان! ولی نمیشه اینا رو بهشون گفت! اصن فهمشون نمیکشه، ببینن و بفهمن هم میترسن کارو کلا تعطیل میکنن.

 

 

+ بعد از رای دادن شناسنامه مو یادش رفت پس بده.

پیگیری کردم مسوول مربوطه نبرده تحویل بده. برده بود خونه! بعدم رفته ماموریت. معلوم نیست چه بلایی سر شناسنامه بیاد خلاصه.

 

 

+ نه که من خیلی حال میکنم با رئیس کار کنم، همین سالی یدونه هم تعطیل تا اطلاع ثانوی! ایضا اون یکی معاونش هم رفت تو لیست سیاه.

یعنی یه جوری شده که اگه منو ببینه خوش آمد میگه!

 

+ عاشق رعایت های بهداشتی مردمم! ماسک میزنه، با دست میدش پایین. با دستی که توی دستکشه چشمشو پاک میکنه و.

همه برنامه هام بخاطر کرونا لغو شده و من در حال موج مکزیکی رفتنم!

 

++ نشستم خیل عظیمی از وسایل رو ضدعفونی کردم. خوبه یه ژل ضدعفونی داشتیما. با این مسخره بازیا مگه الان وسایل ضدعفونی گیر میاد؟ دو سه دور هم لباس شستم (البته ماشین لباسشویی شست)، کیف پول و کوله و هر چی بیرون برده بودم هم تو مواد شوینده گذاشتم برم بشورم. من که دیگه عمرا برم بیرون. به دردسرش نمی ارزه.

همین کمون دو هفته ای یعنی قطع روابط، به اینش هم فک میکنم میبینم نمیشه قطع رابطه کنیم که. پس همه با هم مث بچه خوب بیرون نریم بشه حداقل خونوادگی معاشرت کنیم.

 


 

از خستگی غش کرده بودم، که زنگ زده میگه میخوایم بیاییم اونجا.

بهش میگم تو این وضعیت بهداشت و بیمارستان ها برای چی میخوای از یه سر دیگه کشور پاشی بیای؟

میگه یه مو از سرش کم شه اونوقت اومدنمون چه اثری داره؟ (مرسی که مریض رو سه سوت تو قبر میخوابونید!)

حالا داریم زین پس با دایه های مهربون تر از مادر. با یک کلاغ چهل کلاغ های خاله زنکی.

 

+سونوی عروق تا حالا ندیده بودم!

 

 

 


اون روز که سخت حس ناتوانی داشتم پیش بدی های این آدم، روزی که مث ده ها بار دیگه از خدا پرسیدم واقعا میخوای تا کجا به بعضی آدم ها مهلت بدی؟ همه جواب این آدم ها موکوله به قیامت؟؟

اون روز فکر نمیکردم انقدر زود چنین شبی برسه که خودم بالای سرش تو آمبولانس بشینم و امشب رو تا صبح تو بیمارستان بالای سرش بیدار بمونم، در حالیکه سکته مغزی کرده، فرصت احیای مغزش گذشته و نیمی از بالاتنه ش لمس شده و قدرت تکلمش رو از دست داده .
این روز رو برای هیچ آدمی دلم نمیخواست ببینم، همین الانم دلم میخواد همه حرفهای دکترها اشتباه باشه که امکان برگشت حس هاش خیلی ضعیفه. دلم نمیخواد روزهای بعدی که دیگه توان انجام کارهای شخصیشو نداره ببینم
مث همین الان که بیقراره و ده بار نشسته و خوابیده و نمیتونه بهم بگه چشه.
منتظرم دکتر صبح بیاد و بگه جاهای زیادی از مغز درگیر نشده
حداقل حس دست و صورتش برمیگرده

اما باز یه چیزای دیگه هم یادم میاد و دچار یه حس دوگانه میشم.
نمیدونم روزهای آینده قراره چطور پیش بره و چه اتفاقاتی بیفته.

 

+ همینطوری پرستاری کار سختیه، چه برسه به اینکه یه کرونا هم اضافه بشه به بقیه ش.

امشب کنار دکترها و پرستارهایی گذشت که میگفتن تازه داره به بهونه کرونا سختی کارمون دیده میشه.

دکتر اومده ویزیت و میگه دارم خفه میشم تو این لباسها

پرستار آمبولانس کلی توصیه بهداشتی بهم کرد، دستای ترک خورده شو نشونم داد از شدت شستشو و ضدعفونی کردن. از بیمارهای کرونایی که خودش رسونده بود به بیمارستان گفت. از دختر شش ساله ش که نمیدونه چطور جلوشو بگیره که بوسش نکنه و بغلش نکنه وقتی داره بعد دو روز میره خونه

 

 


 

حالم خوب نبود و درد حساسم کرده بود، وگرنه در حالت عادی بیش از اینها ازش دیدم و شنیدم. این بار نتونستم بی رحمیشو تحمل کنم. همه جمع بودن و نمیخواستم حال بقیه رو بد کنم.

یه بهونه جور کردم و زدم بیرون.

حالا نشستم یه گوشه و درد نمیذاره از جام ت بخورم. پلی لیست گوشی رو زدم و داشتم بعد عمری به استوری ها یه نگاه مینداختم.

همزمان شد شعری که داشت میخوند و یه عکس از مشایه که اصولا بی مناسبت کسی استوری نمیکنه.

اما انگار یکی دیگه هم دلش تنگه.

اون میخونه و من خیره به عکس، اشکهام میریزه. چقدر خوب بود. اشک برای تو حال آدم رو خوب میکنه.

 

با چشم تر با پای دل این راهو رفتن آسونه

ما همه از طویریجیم این هروله یه نشونه

.

.

انت تُزیل ظُلَمی تُنیر ذاتی

تُذهب عنّی ألَمی و کُرُباتی

حُزنُک یجری فی دمی و هو حیاتی

باسمک اُعلی عَلَمی انت ثباتی

 

 

چقد این شعر خوب بود. 

 

* معنی شعر عربی سخت نیست، ولی ترجمه ش اینه:

(تو تاریکی های منو میبری و درونم رو روشن میکنی، غم و دردهامو میبری، غم تو در خون من جاری و مایه حیاتمه، به نام تو علم من برافراشته میشه، تو علت ثبات منی)


 

امشب دیگه خیلی دلمون تنگ شده بود، زنگ زدیم که میشه بیاییم خونتون؟ گفتن بیایید بابا! ما هم دلمون تنگ شده!

همون دم در هم اول یه تست حبس تنفس کرونایی ازمون گرفتن

خیلی وقته جوجه رو ندیدم خب

انقد بازیگوش شده که دیگه راهی برای کنترلش نداشتن، هر بار یکی از اسباب بازیاش ضبط شده، رفته بالای کمد. هر موقع حرف مامانشو گوش میده بهش یه دونه یه دونه بر میگردونن.

سیستم جنگ روانیشو دوس داشتم! خیلی پیشرفته شده

اول که هی میگفت میخوام برای بابا چایی بریزم. بعد میگفت فلاسک ندارم! دیگه به یه وعضی انداختشون که یه بهونه جور کنن فلاسکشو بهش بدن.

بعد از به چنگ آوردن فلاسک بلافاصله میگه بشباب (بشقاب) ندارم!

عروسکهاشو خوابونده، یه جای خالی وسطشون گذاشته، میگه اینجا جای کلوچه خانومه! چرا اینجا نیست؟ (رو به باباش) چراااا؟

بهش میگن عروسکهاتو از وسط هال بردار. با ناراحتی میگه من عروسک ندارم!! همش بالای کمده! 

بعله! و از این دست حرکت ها کلی در طول روز میزنه تا والدینش رو متوجه اشتباه بزرگی که در حقش کردن بکنه

حالا تا یه کم همکاری میکنه یا یه کار خوب میکنه سریع هم بهش برمیگردونن ها! ولی این ول نکن بودن و عذاب وجدان دادنشو دوس دارم

(البته نهایتا این روش هم شکست خورد! اثری نداشت روی کنترل آتیش سوزوندن هاش!)

 

+ شبها میشینیم با هم سوالای کنکور رو میزنیم، من تا بیام سوالو بفهمم اون جوابم میده. قبلا فک میکردم این چیزا اطلاعات عمومیه! الان فهمیدم علمه آقا خب من از جامعه شناسی و اقتصاد و امثالهم هیچی سردرنمیارم! علوم انسانی ها هم چه عالمی دارن ها!

البته حالا که یکم داره برام توضیح میده منم چنتایی درست زدم.

میگه تو که جواب درست میدی جون به جونام اضافه میشه تازه داره ذهنت با این مدل فکری راه میفته!

جدی باید یه فکری به حال خودم بکنم. یه وقتایی فک میکنم چی میشد تو مدرسه میشد چنتا رشته با هم خوند؟

اگه میشد احتمالا سه چهار تا رشته رو با هم میرفتم.

خب یعنی چی الان من هیچی از پایه این علوم انسانی نمیدونم؟

یا اصن چرا نمیشه هم ریاضی و زیست و شیمی خوند، هم ادبیات و تاریخ و جامعه و هنر و کارهای فنی و یدی؟

من همش دلم میخواست مدل آموزشی مون مث مکتب خونه های قدیم بود که هم فیلسوف میشدن، هم پزشک، هم معمار، هم شیمیدان، هم شاعر و چنتا چیز دیگه.

مای فیوریت پرسن: شیخ بهایی

 

 

++ اومده بودم یه چیز دیگه بنویسم، نمیشه، انگار نوشتنی نیست.

نفهمیدم چی شد، کجای یادداشتش بودم، چی خوندم که یهو چشمام پر شد. هم از پیش اومدنش میترسم و هم بهش نیاز دارم. دلم میخواد وقتی پیش میاد، قبلش این گره محکم شده باشه، انقدر که هیچی بازش نکنه.

 

 


 

دیشب بهم میگه تو از نظر روحیه بین همه شون قالتاق حساب میشی

دیدم نه واقعا بد نمیگه

کل ماجراهای این چند روز واقعا هیچی تو روحیه ام اثر نذاشته. نه ناراحتم، نه خسته، نه ناامید،. هیچی واقعا. انگار که یه مامان مهربون و عاقل برای بچه ش یه تصمیم گرفته، میتونی بگی از روی مهربونی نبوده؟ میتونی بگی خواسته بهم ضرر بزنه؟ حتی وقتی یه برنامه خیلی مهم زندگیت با این اتفاق رفته روی هوا و هیچی دست تو نیست.

نه ناراحتم، نه خسته، نه ناامید.

فقط سعی کردم کاری که وظیفه ام بوده درست و کامل انجام بدم.

برای خودم کارتراشی هم میکنم با بعضی جسارت هام.

مثلا امروز که دکتر گفت میتونه راه بره؟ و بگی نگی فهمیدم ممکنه بشه. خودم پیشنهاد دادم امتحان کنیم. اونم گفت میتونم. با اینکه واقعا به لحاظ جسمی در خودم نمیدیدم اگه نتونه تعادلش رو حفظ کنه یه بلایی سر خودم نیاد! ولی انجام دادیم و شد و کلی روحیه اش امروز خوب شد و کارهای دیگه اش هم خودش کرد و غذای بهتری هم خورد و کلا شارژ بود.

اما از سر شب دیدم خسته ام. فکر کردم از چی؟

متوجه شدم دیدن بعضی آدم ها خسته ترم میکنه تا کارهایی که این چند روز واقعا بیش از توان جسمیم بوده.

چند ساعت پیششون نشستم و کل حرفشون آمار گرفتن از زندگی مردمه. حرف از زندگی خودشونم میزنن همش مسائل سخیف.

پریشبا یه سوال سوپر شخصی هم از اون پرسیده بودن، گفته بود این سوال هم از کسی بپرسید که بهتون اطلاعات اولیه رو داده، دیگه سوال کننده دم فروبسته بود!

بعدا همسرش اومده بود عذر خواهی که ناراحت شدی اینو ازت پرسید؟ جواب داده بود نهههههه! (میگفت میخواستم ادامه بدم که ما عادت داریم سر همه تو زندگیمون باشه که حیا کردم و نگفتم!)

 

من هر موقع اینها رو میبینم حسم همینه، رفتارهای خوبشون معمولا از روی ظاهرسازی اه و هر جایی وارد میشن یه گوشه ذهنشون آمار گرفتنه. اینها تو تمام این سالها خودشون یه علت مشکلات و شکافها بودن، هر چقدرم باهاشون حرف زدیم که نکنید و این رفتار رو ادامه ندید گفتن بله حق با شماست، ولی ما همینیم!

 

+ بعضی آدم ها حتی تو بحران هم سرشون خم نمیشه.

این چند روز، تو این وضعیت جسمی و از دست دادن قدرت تکلم و حرکت، توقع داشتم کمی رفتارش تغییر کنه، ولی فقط دغدغه های مادی داشت، و به جای تمرکز روی مشکل خودش باز هم مثل سابقش رفتار میکرد و من دائم دائم هر بار تعجب میکردم که چطور ممکنه آخه؟ و اگه من به جای اون بودم الان چه واکنشی داشتم تو این موقعیت، بیشتر شگفت زده میشم. میگم دیگه چه اتفاقی باید برات می افتاد که اندکی بازگشت پیدا کنی؟

دیدن این رفتارها خسته م میکنه. ناراحتم میکنه. بخاطر خودم نه، بخاطر خودش.

مریض تخت کناری میگفت انگار با تو راحت تره. گفتم چطور؟

گفت آخه انگار تو از همه بهتر حرفشو میفهمی. بقیه متوجه منظورش نمیشن. (چون نمیتونه حرف بزنه)

اما واقعیتش اینه من چنتا زمینه فکری و روحیشو میدونم، میدونم وقتی الان با اصرااااار میخواد یه چیزی بهم بگه، اون موضوع حتما باید تو این دو سه تا زمینه باشه که همیشه براش مهم بوده متاسفانه.

و هر بار درست حدس میزنم. انقد که گاهی به روی خودم نمیخوام بیارم فهمیدم چی میخوای بگی.

 

+ با دیدنش خیلی سعی میکنم خودمو به جاش بذارم. مثلا میگم من اگه نتونم حرف بزنم باید انتخاب کنم چیزی بگم که مهم باشه، کوتاه باشه، با توجه باشه، و دغدغه ی خردی نباشه. با خودم میگم زبان نعمته ها! باید درست و به جا استفاده ش کرد. چقد ماها زیادی حرف می زنیم. این چند روز خودم هم کم حرف تر شدم. میبینم چه فایده اینو بگم؟ خب نگم!

شاید بخاطر همینه که تعجب میکنم از کسی که این نعمت رو حالا نداره، عمری ازش درست استفاده نکرده، و حتی حالا هم نمیخواد حق نعمت به جا بیاره!

چقدر این چند وقت دلم اعتکاف تو یه در و دشت و بیابون میخواست! حالا میبینم بیماری یه اعتکاف خوبه. آدم بشینه به جای پرداختن به دنیا و آدم ها، به خودش بپردازه.

بعد میبینم که باز تو این وضعیت هم دائم میخواد دیگران و زندگیشونو کنترل و مدیریت کنه واقعا تعجب میکنم. میگم چطور حوصله میکنی؟ ول کن این دنیا رو! چه اهمیتی داره فلانی مهمونی گرفت یا نه؟ حساب کتاب مالی فلانی در چه وضعه؟ و ازین دست دغدغه ها!

جالبش اینه که همین رفقای جینگش که دارن براش دعا میکنن میگن دست و پاش خوب بشه، زبونش درست نشدم نشد!

که البته با نظربلندی دارن این دعا رو میکنن! چون زبونش برای هر کی خوب نچرخید، برای اینها بد نبود!

 

 

+ من انقد آدم بدجنسی نیستم براش واقعا! خیلی سعی کردم این چند روز با همه خیرخواهی و دلسوزیم کار کنم. اما من هر چقدرم به قول اون عزیز قالتاق باشم، تو این موارد زود روحم کدر میشه.

 

+ دارم فکر میکنم نکنه من یه جور دیگه ای انقد وابسته دنیام که جون به عزرائیل ندم!؟ گردن کلفت ها خرابکاری کردن موقع جون دادن، ما که گردن نداریم اساسا!

 

 


 

امروز وضعیت فوق العاده بود تو بیمارستان، ملاقات ها  کاملا ممنوع، کد 55 اعلام میکردن برای شستن دست ها، گفتن از روزهای بعد معلوم نیست بشه همراه هم راه بدن که به نظرم چرت میگن، نمیشه راه ندن.

 

تو این وضعیت اونها هم از راه دور رسیدن و باز خدا رو شکر که آخر وقت بود و نگهبان مرام کشی کرد و اجازه داد یکی یکی برن بالا.

حالا تو همین بدو بدوهای بالا و پایین بردن اینها، فهمیدم تب 38 درجه کرده. گاز نخی گرفتم خیس کنم بذارم رو پیشونیش و همزمان پیگیر که دکتر عفونی بفرستید بیاد بگه چرا تب داره. براشون خیلی هم مهم نبود!

میگه ما نمیتونم بفرستیم، دکترش باید دستور بده.

میگم خب بپرس (د لا مصب!)

دیگه زنگ زده پرسیده و اونم دستور معاینه عفونی داد. کی میان ویزیت؟ معلوم نیست. امروز میان؟ آره

 

داشتم فکر میکردم اگه نشونه کرونا باشه چه بلایی سرش میاد.

تو بدو بدوهای بین نگهبانی و آسانسور و بخش نورولوژی چشمم افتاد به یه عکس خیلی بزرگ که شماره حرم رو زده بودن با صلوات خاصه و عکس حرم، تازه انگار دیدمش!

گفتم چه جالب! میدونن اینجا همه التماس دعا دارن اینو زدن

یه لحظه چشمام پر شد، گفتم من به هر اتفاقی بیفته که راضی بودم، اما خواهش میکنم این تب نشونه کرونا نباشه، تو قرنطینه بره حتما زنده نمیمونه، اونم به شکلی بسیار دردناک.

 

وقتی اونا رو فرستادم بالاخره و به زور رفتن، اومدم دیدم دکتر اومده ویزیت کرده. بدو بدو رفتم ببینم چه کسی اومده بوده ویزیت. هنوز تو ایستگاه پرستاری نشسته بود. گفتم تشخیصت چیه؟ گفت به نظرم علت عفونی و کرونا نیست. به احتمال زیاد علت ه های خون توی سرشه.

 

خبر تب رو که به اون یکی همراه داده بودم، بعدش حالش بد شده بود. البته بدتر شده بود، انگار ناخوش بود کلا.

حالش طوری بود که گفت امشب نمیتونم بیام. گر گرفتگی پشت کمر و تهوع. گفتم نکنه اینا احیانا از نشونه های خاص کرونا باشه. برای دکتر تشریح کردم. گفت ده درصد میگم مشکل گوارشی اه. ولی باید ویزیت شه. اما نظر خودم این بود عصبیه علت اصلیش

فقط میترسیدم نکنه یه بیماری مسری باشه، حالا هر چی، من جمله کرونا

 

بعدا به بیمار تب بر زدن و دوباره رفتم دماسنج گرفتم و 37/3 شده بود.

خبر پایین اومدن تب و تشخیص دکتر رو به اون یکی همراه هم که دادم اونم حالش بهتر شد! (کاشف به عمل اومد بشدت ترسیده از شنیدن خبر تب و دیگه اعصابه دیگه!)

 

+ از امروز غذا هم میشد بهش بدیم، ولی رقیق.

سوپ یکم، ماست یکم، بعد دیگه چی میشد داد؟ رفتم کمپوت گرفتم. چقد سفت بود! ناسلامتی کمپوتی ها! ولی یکم خورد.

 

+ تخت کناری ام اس داشت یا یه چیزی شبیه ام اس، بخاطر ضعیف شدن سیستم ایمنیش با دکتر صحبت کرد بره در معرض خطر کرونا نباشه. مرخص شد

بعدازظهر یه ساعت رو تختش، تخت خوابیدم مزه داد.

 

+ از اعضا و جوارحم بوی ضد عفونی کننده داره میزنه بیرون، دارم پوست میندازم شونصد بار دست و بالمو شستم.

تخت و ماسک اکسیژن و دست و صورت اون هم ضدعفونی میکنم.

باز خوبه داروخونه الکل هفتاد درصد داره به صورت محدود میده. البته من به الکل ایستگاه پرستاری هم گاهی یه ناخونک میزنم. پر و پیمون تره این یکی اسپری اه، خیلی سوسولی الکل میزنه، تمیز نمیشه تخت و این چیزا که، برای دست خوبه.

 

+ باشد که اندکی بخسبم! آمین

 

 


 

امروز خبر اومد یکی از همکارامون فوت کردن. چند روز پیش گفتن کرونا بوده، بعد گفتن عفونت ریوی، ولی چون از قبل مشکل تنفسی داشت حالش خیلی بد بود. بستری شد و امروز تمام.

دوسش داشتم، اولین بار که دیدمش تو پارکینگ خونه اون یکی همکارمون بود، وقتی رفته بودیم یه سری اقلام رو بسته بندی کنیم برای خانواده دانش آموزهای یه مدرسه خیلی محروم. سر خیر شده بودن اونها و ما هم رفتیم کمک. این مدت سیل سیستان هم خیلی زحمت کشید. رفته بود سیستان و کلی هم کمک جمع کرد براشون. کار رسانه ایش هم خیلی خوب بود.

دو هفته پیش رفته بودم سازمان و ازونجایی که ما با هم خیلی کار نکردیم کلا، فکر میکردم حالا منو خیلی هم یادش نیست، سرم پایین بود و رفتم داخل. خودش سلام داد و خسته نباشید گفت. خوش اخلاق و متواضع و خوش برخورد بود. از بین بچه های سازمان، این همکارمون جزء افراد دوس داشتنی بود. 

خدا رحمتش کنه، همه بچه ها تو شوکن. آخرین صداها و عکس ها و فیلم هاشو دارن میذارن تو گروه. صدای خس دارش از تو بیمارستان، آخرین فیلمش وقتی مهمون یکی از برنامه های تلویزیون بود، پوسترهایی که ازش زدن. خوشحالم زیاد باهاش خاطره ندارم.

 

+ کار ما هم تو بیمارستان تموم شد امروز. انننقد خسته ام میتونم دو روز بخوابم.

دیشب داشتیم تو بخش راه میرفتیم صدای یکی از پسرای پرستار میومد که داشت به اون یکی پسره خدماتی روحیه میداد. میگفت از چی میترسی؟ تهش مرگه دیگه! بالاتر از سیاهی که رنگی نیست!

بعد یهو چشمش افتاده به ما، نصیحت گونه با همون لحن جدی همیشگیش، مخلوط با ترس، میگه برای چی بیمارتو آوردی تو راهرو؟ ببین! اون اتاق مشکوک به کروناس!

اون موقع بیشتر خنده م گرفته بود. روحیه دادنتو دوس دارم پسر

 

تستش منفی شد اون بیمار. تو اتاق ایزوله بود. همراهش اومده میگه حالا که منفی شده بریم اتاق چهار نفره، من اینجا استرس میگیرم از تنهایی! حالا من عاشق این اتاق ایزوله هام! فک کنم بنده خدا خیلی فشار روحی کشیده بود دیروزش تا جواب بیاد. مرررررد! قوی باش!

 

+ یه دو روز دیگه میموندم فک کنم با همه بخش رفیق میشدم! انقد که اعصاب شلوغی دارم، دو روز اتاق چهارنفره بودیم سرویس شدم. به ناچار جهت کنترل بحث های بیخود اتاق با همه یه دور رفیق شدم.

اثربخش بود بعضیام از اتاقای بغل میومدن آمارگیری که دو تاشون با  وجود رو مخ بودن با مزه بودن. پدرشون تو اتاق ایزوله بغلی بستری بود، اینام حوصله نداشتن بالای سرش بمونن، کلا تو بخش زندگی میکردن! به همه هم کمک میکردن، کلا همراه مشاع حساب میشدن در مورد همه چیزم نظر داشتن. فقط اونی که کمتر میومد آمارگیر خوبی نبود. ضابلو اومده بود واسه آمارگیری، مثلا سوال درسی داشت فقط 

روند رفیق شدن امروز دیگه به پرستار و کمک پرستار کشیده بود! با اینکه پرستاراشون خیلی خشک بودن، ولی فک کنم خودمم اگه قرار بود پرستار بشم آدم گنداخلاقی میشدم. بهترین حالت مصونیت اینه خیلی حرف نزنی و گرم نگیری. البته مطمئن نیستم میتونستم خودمو کنترل کنم صمیمی نشم  

 

+ جدی جدی امروز متوجه شدم انگار فقط خودم حرفاشو میفهمم! همین مونده بود مترجم همزمان بشم! اعصاب لجبازیاشو نداشتم. خیلی جدی بهشون گفتم کاری که میگه انجام بدین، حالش بد میشه و مسوولیتش با خودتونه. دیگه اونام ترسیدن کوتاه اومدن. حالا ازین به بعد داریم ایشون دستور بدن، همه اطاعت کنن، منم هی خودکشون کنم که نکنید بابا! اونام بگن تو داری اذیتش میکنی.

دلسوزیهای بی سر و ته و از سر احساسات اینها یه بلایی سرش نیاره، لجبازی و قد بودن و غرور خودش میترسم یه بلایی سرش بیاره.

من آنچه شرط بلاغ است هیییییییی باید بگم!

اح

 

 


 

یه هفته س که اومده و من هنوز نتونستم نیم ساعت پیشش بشینم حرف بزنیم. شایدم خیریت داشت، بهرحال داره با روند واقعی زندگی مون آشنا میشه.

پراسترس ترین پیامی که دریافت میکنم : پاشو بیا اینجا»

هر بار قلبم میاد تو دهنم که چه اتفاقی افتاده. از جمله امروز هم از روزهای همین پیام بود. ولی در آروم ترین حالت دریافتش کردم.

بهش میگم میبینی شرایط رو؟ مساله قبلی تموم نشده، یه جدید رو میشه. دور تسلسله، اصن تمومی نداره. دقیقا امروز همون لحظه ای که نشستم تا یه نفس بگیرم و به کارهای عقب افتاده م رسیدگی کنم پیامو دیدم. تو این حالت چقدر آدم میتونه به کارها رسیدگی کنه و مفید باشه؟ همین یه دونه اتفاق کافیه تا حداقل یه روزت از دست بره. از اعصاب و روانی که به فنا میره بگذریم.

 

اونم تعجب کرده بود، میگفت چرا شرایط عادی نمیشه؟

 

حس میکنم با یه شیب تند داره اتفاقات پشت هم می افته تا تکلیف خیلی چیزا معلوم شه. حس میکنم همه دنیا با همین شیب تند داره وارد اتفاقات جدید و سرنوشت ساز میشه.

 

معلوم نیست این یکی تا کی قراره ادامه پیدا کنه.

 

+ من نمیدونم چرا بعضیا از قرنطینه و تعطیلی کرونا کلافه شدن؟ پس چرا من وقت سر خاروندن ندارم؟ میخوام یه فراخوان بدم هر کی از بیکاری تو خونه میناله بیاد یه شیفت از کارای منو برداره. بدنم خالی کرده دیگه

 

++ کلا ما توی زندگی شون هیچ جایگاهی نداریم، هیچ وقت هم توی هیچ موضوعی از ما نظر نمیخوان، به حرف ما هم هیچ وقت گوش ندادن، گذشته از آسیبهای بی شمار و بدیهاشون.

اگه این مدت بیماریش تلاش کردم باری که خودشون نمی تونستن بردارن، کمک کنم و بردارم فقط جهت ضرورت بود. بعدش دیدم بازم اندازه یه ارزن هم ارزش قائل نمیشن برای حرف ها و توصیه ها. مسوولیت رو سپردم به خودشون و کشیدم کنار. بعدا هم هر اتفاقی بیفته نمیگن ما به حرفت گوش نکردیم.

مقصر شخص خودم خواهم بود!! کسانی که همیشه ادعا دارن این موقع ها میکشن کنار و همه مسوولیت رو میسپرن، بعدا فقط ازت جواب میخوان.

نه توان جسمیشو داشتم نه روحی. دلیلی هم نمی دیدم بیش از این برای کسانی تلاش کنم که بودنشون فقط و فقط شر و بدی به همراه داره. آدمیزادی که زندگی نمیکنن بگی بودنشون چیزی به دنیا اضافه میکنه!

همین الان کسی که چند ساله همو میشناسیم و همیشه احترام همو حفظ کردیم، و هیچ وقت چیزی نگفته بود، اومده و میگه تقصیر شما بوده این اتفاق! کاش بازم چیزی نمیگفتی. بخاطر خودت میگم!

من دیگه عادت کردم به این قضاوت های با چشم بسته و از سر علاقه های شخصی، و نه تفکر و حقیقت جویی! کاش انقد وجدان داشتن که به شناخت خودشون رجوع میکردن حداقل، نه شنیده ها!

با این حال دلم میسوزه برای این آدم هایی که با طناب پوسیده اونها توی چاه میرن. یه روز میفهمید از چی دفاع کردید که دیگه دیره برای پشیمونی.

آدم ها باورشون نمیشه حرف هایی که انقدر سبک بیانش میکنن، چقد مهمه. همین چیزهای به ظاهر ساده امتحانهای مهم زندگی آدم هاست، چیزهایی که ریل گذاری میکنه زندگی ها رو، مشخص میکنه سرنوشت ها رو.

من از این تفکیک آدم ها خوشحال نمیشم. هر بار دلم میسوزه، سنگین میشم. ولی هر کس روزی ادعایی کرده باید امتحان بشه که چقدر صداقت داره.

 

 


 

 

از شب تا سحر حرف زدیم، مثل شش هفت ماه پیش، آن موقع از اواخر شب تا خود صبح حرف زدیم.

فرقش این بود که حالا او داشت حرف میزد و من می شنیدم. داشت از تغییراتش حرف میزد، که از حرفهایی که همان شب برایش گفتم شروع شد و با اتفاقات دیگر تقویت شد و ادامه پیدا کرد، که حالا بعد از شش هفت ماه، طی یک بحران ببینم که تغییر کرده، بزرگ شده، آرام تر شده، بیشتر درک میکند، مهربان تر شده، حتی احترام توی رفتارش آمده! دست از توجیه اشتباهات برداشته و این چند روز به جای اینکه نگران باشم چطور درباره نوع رفتارم توجیهش کنم، خودش کمکم باشد!

و من بپرسم چه شد؟

و او بگوید معلق بودم، پایم که روی زمین آمد، تازه توانستم اتفاقات اطرافم را عادی ببینم و بفهمم. و سوء تفاهم بزرگم با او، و سوء تفاهم کوچکم با تو رفع بشود، و.

گفتم سوء تفاهمت با من چطور رفع شد؟ گفت از حرفهای همان شب و اتفاقات بعدی فهمیدم تو انقدر صنم داری که من بین شان یاسمنم! و اگر من جای تو بودم، نمیتوانستم وسط این همه اتفاق سنگین، این همه فشار نبُرم، و رفتارهای عادی انسانیم خاموش نشود، اما تو مجبور به مدیریت بودی و هر روز هم به مسائلت اضافه شده بود. اما من سوزنم روی چند رفتارت گیر کرده بود. وقتی شبکه مسائلت را دیدم، گفتم بهتر است من بروم کشکم را بسابم!

و بعد ماجراهای آن سفر، که مسأله ی او را برایم جا انداخت.

و اتفاقات کذا و کذا که مجموعه ای از سوال هایم را جواب داد.

 

شنیدن این حرف ها از او برایم انقدر عجیب بود و جدید، این درک شدن انقدر برایم تازه بود، که جلوی خودم را گرفتم اشکم درنیاید.

 

تازه یادم افتاد چند وقت پیش میگفت تو اصلا برای من دعا میکنی؟

بعد از حرفهایش، یاد دعاهایی افتادم کز هر کرانه روان میکردم همیشه. مستجاب شده انگار!

باشد که جبران کنم حقوقی از او و بقیه را که نتوانستم ادا کنم.

 

 

 


 

چنتا گلدون شمعدونی دارم که همزمان یا به نوبت، همیشه گل میدن، یکیشون گلهاش گلبهی اه. هر کی هم میبینه میگه این خیلی قشنگه برام قلمه بزن ازش. من هر بار باید بگم این طفلک انقد گل میده شاخه نداره قلمه بزنم. حالا یه چند وقت نبودم، اومدم دیدم گل هام خیلی کم گل دادن، اون گلبهی اه که پای ثابت گل دادن بود، در اقدامی بی سابقه کلا تعطیل کرده!

سابقه دارترها در امر نگهداری گل مشاوره دادن گفتن گلها توجه و ایمان رو میفهمن.

دیگه چند روزه دائم میرم سر میزنم بهشون، شروع کردن گل دادن گلبهی اه یهو سه تا شاخه گل داد.

یه گلدون مرجان خشک شده هم آورده بودم بلکه زنده بشه. از بیخ شاخه های پوسیده رو زده بودم. خیلی امیدوار بودم به زنده شدنش. خیلیا گفتن ولش کن دیگه. گاهی ذکر بالای سرش میگفتم. حالا دیدم جوونه زده

 

+ یه شیشه هدیه پر از صدف های عجیب و قشنگ برام هدیه آورده بود از دریای جنوب. خودش انقد با ذوق تماشاشون میکرد و هر کدوم براش خاص بودن برام جالب بود. به عنوان یه چیز سرگرم کننده نگاهش میکرد. جالبیش برام این بود که چقد زیبا و دقیق به آفریده ها نگاه میکرد. چرا من اینطوری نگاه نمیکنم؟

 

++ داشتم مطالعه میکردم و پرتقال میخوردم. سرم تو نوشته ها بود. یه لحظه توجه کردم چقد خوشمزه بود. حس کردم باید نگاهش کنم. حواسم نبود به دیدنش. شنیده بودم به چیزی که میخوری باید نگاه کنی. دقیقا حس کردم اهمیت این کارو. آدم اینطوری بیشتر شکر میکنه.

 

 

 


 

 

از شب تا سحر حرف زدیم، مثل شش هفت ماه پیش، آن موقع از اواخر شب تا خود صبح حرف زدیم.

فرقش این بود که حالا او داشت حرف میزد و من می شنیدم. داشت از تغییراتش حرف میزد، که از حرفهایی که همان شب برایش گفتم شروع شد و با اتفاقات دیگر تقویت شد و ادامه پیدا کرد، که حالا بعد از شش هفت ماه، طی یک بحران ببینم که تغییر کرده، بزرگ شده، آرام تر شده، بیشتر درک میکند، مهربان تر شده، حتی احترام توی رفتارش آمده! دست از توجیه اشتباهات برداشته و این چند روز به جای اینکه نگران باشم چطور درباره نوع رفتارم توجیهش کنم، خودش کمکم باشد!

و من بپرسم چه شد؟

و او بگوید معلق بودم، پایم که روی زمین آمد، تازه توانستم اتفاقات اطرافم را عادی ببینم و بفهمم. و سوء تفاهم بزرگم با او، و سوء تفاهم کوچکم با تو رفع بشود، و.

گفتم سوء تفاهمت با من چطور رفع شد؟ گفت از حرفهای همان شب و اتفاقات بعدی فهمیدم تو انقدر صنم داری که من بین شان یاسمنم! و اگر من جای تو بودم، نمیتوانستم وسط این همه اتفاق سنگین، این همه فشار نبُرم، و رفتارهای عادی انسانیم خاموش نشود، اما تو مجبور به مدیریت بودی و هر روز هم به مسائلت اضافه شده بود. اما من سوزنم روی چند رفتارت گیر کرده بود. وقتی شبکه مسائلت را دیدم، گفتم بهتر است من بروم کشکم را بسابم!

و بعد ماجراهای آن سفر، که مسأله ی او را برایم جا انداخت.

و اتفاقات کذا و کذا که مجموعه ای از سوال هایم را جواب داد.

 

شنیدن این حرف ها از او برایم انقدر عجیب بود و جدید، این درک شدن انقدر برایم تازه بود، که جلوی خودم را گرفتم اشکم درنیاید.

 

تازه یادم افتاد چند وقت پیش میگفت تو اصلا برای من دعا میکنی؟

بعد از حرفهایش، یاد تیر دعاهایی افتادم کز هر کرانه روان میکردم همیشه. مستجاب شده انگار!

باشد که جبران کنم حقوقی از او و بقیه را که نتوانستم ادا کنم.

 

 

 


 

دلم میخواست به جای نوشتن، اینجا فقط عکس گلدونامو میذاشتم که چقد خوشگل شدن و چه گل هایی دادن.

ایشون هیچ وقت از گلدون خوشش نیومده و البته به نظرم دلیلش اوشونه که هیچ وقت رابطه خوبی با طبیعت نداشت و چنتا تجربه نگهداری گلدونی هم که داشت ناموفق بود.

شاید به خاطر همین تجربه های خیلی ناموفقی که دیده بودم، از نگه داری گل میترسیدم. حالا عاشق گل و گیاه هم بودم! ولی نه تخصص و تجربه داشتم نه حواس جمع!

خلاصه اینکه در سالی که گذشت بر ترسم غلبه کردم و رفتم کلی گلدون از نمایشگاه گل و گیاه خریدم و امیدوار بودم یکم دست من دوام بیارن!

انصافا اونها هم بچه های خوبی بودن و اذیتم نکردن. کلی هم گل بهم دادن. ولی این مسوولیت گلها، برای خودمم خوب بود. چقد به من کاری رو میگن انجام بده و یادم میره. یاااااادم میره، نه یادم میره!

این گلها یکم حس مسوولیت و رسیدگی دائم رو زنده نگه میدارن و حافظه م هم بهتر شد به نظرم! شاید یه کم!

حالا دیگه انقد خوشگل شدن که ایشون دیدشون و برای اولین بار در زندگیش بود فک کنم که از گل تعریف کرد! باید ثبت در تاریخ بشه!

 

خب این یکی از جنگ با ترس هام بود در سال گذشته.

یکی دیگه شون خیلی سنگین بود، چند ساله درگیرشم. میدونستم رسالت من اینه ها! ولی اصن فکر میکردم که چطور میخوام این راهو برم از میزان علاقه نداشتن به این حوزه کهیر میزدم. اما سنگینی و عذاب وجدان انجام ندادنش نمیذاشت راحت هم باشم.

خلاصه اینکه در مقطعی از سال گذشته، سر یه دو راهی کمرشکن قرار گرفتم. دو هفته دائم فکر میکردم که با انتخاب راه 1، چه چیزهایی به دست میارم و چه چیزهایی فدا میشن، و همینطور انتخاب راه 2 چه نتایجی به همراه داره.

آخر دیدم اون مسائلی که انتخاب راه 1 موجب میشه فدا بشن برای من حیاتیه، و من اصلا زندگی بدون این موارد رو نمیخوام، هر چقدرم فریبنده.

آممما.

اگه راه 2 رو انتخاب کنم و براش تلاشی نکنم، چند سال دیگه انسان افسرده و مغبونی هستم با کلی موقعیت از دست داده که بخاطر آرمان راه 2 کنارشون گذاشتم، اما درواقع برای رسیدن به موقعیت 2 هم تلاشی نکردم.

پس.

باید با خودم و ترسم کنار بیام و برای راه 2 تلاش کنم.

خب این یه اتمام حجت بود با خودم و قطعی به این رسیدم. دو هفته پس از این تصمیم بود که ییهو به صورت خیلی اتفاقی و البته عجیب با یک راه جدید برای رسیدن به موقعیت 2 مواجه شدم! که مثل یه پروژکتور مسیر رو روشن میکرد. اون بخشی هم که با دیدنش کهیر میزدم و ازش یه استرس شدید میگرفتم حذف شده بود از این راه!

خب نیمه دوم سال یه کم بدو بدو بود برای شروع اون راه.

وسطای راه، یه نوید خوب و امیدبخش از یه جای دیگه رسید و من خوب میدونم که اگه تلاشم متوقف بشه، اون موقعیت از دست میره. همه چیز به تلاش درست من در طول راه بستگی داره، نه نتیجه گراییم.

 

و حالا که سال جدید شروع شده، چند روزه که بخش جدیدی از این راه رو کلید زدم. دو روزه عقب افتادم از برنامه ریزیم. نمیدونم چقد میتونم ادامه بدم، قراره چه اتفاقات و موانعی سر راهم پیش بیاد؛ همچنان که سال گذشته پر بود از این موانع؛

موانعی که پیش اومد، پیش آوردم، پیش آوردند، و از هیچ کدومش ناراحت نیستم الا اون موانعی که خودم باعثش بودم.

و البته خوبی هایی هم وجود داشت که قبلا نبودند.

در هر صورت وظیفه من تلاش برای انجامشه و نمیدونم واقعا چه نتیجه ای خواهد داشت و تهش چی میشه.

این ندانستن پایان کار بخشی از سختی کاره، و بخش بزرگترش ناراحتی کم گذاشتن ها و غلبه نکردن هام بر ترس هاییه که این سالها زمین گیرم کرده بود. گاهی فکر میکنم اگر به نتیجه نرسم مقصر خودمم که وقت های زیادی رو تلف کردم. و گاهی میگم هر چه پیش بیاد خیره، خوب یا بد. اگر بد بود هم باید نتیجه کار خودم رو ببینم و بپذیرم، نه اینکه ازش فرار کنم. 

بهرحال راه سختی رو شروع کردم و این انتخاب و علاقه و خواسته قلبی خودم بوده.

 

+ در حالی وارد سال جدید میشم که هنوز چنتا عیب اساسیم سرجاشون محکم نشستن و دست نخوردن. یه اتفاق این روزهای اخیر افتاد که هم نشونم داد اثر یکی از عیب هام رو، و هم اهمیت کنار گذاشتن دو تا دیگه از عیبهامو.

خلاصه اینکه سال 98 تا لحظات آخر دست از آبلمبو کردن من برنداشت.

باشد که رستگار شویم.

 

 


 

با اومدن اسم پاریس معمولا یاد چی می افتیم؟

برج ایفل و خیابون رویایی شانزه لیزه و آرک پیروزی باشکوه و اپرا گارنیه و کلیسای نوتردام (و احیانا گوژپشت نوتردام ویکتور هوگو)،  رود سن و عاشقانه هایی که شاهدش بوده؟

 از این به بعد، فک نکنم دیگه بتونم با شنیدن اسم رود سن و پل سن میشل یاد

این و

این نیفتم.

چرا هیچ وقت چیزی ازش نشنیده بودم؟

 

 

داشتم یه مطلب میخوندم در مدح دوگل، یه خاطره دور و مبهم تو ذهنم بود که میگفت اینطوری که در موردش میگن نبوده. هر چند اون مطلب اصلی رو پیدا نکردم هنوز، ولی به این دو تا صفحه رسیدم و.

 

. چه کسی داستان شما را می نویسد؟

 

 


 

ترکیبی بود از هنر و تکنولوژی و مسائل فکری-نظری، انقد به نظرم جالب بود که بهش پیشنهاد کردم این رشته هم هست. همون یه دونه رو وسط یه عالمه انتخاب گنجوند و از قضا همون رو قبول شد. اما از اونجایی که رشته جدیدی بود تو ایران، و کلا رشته ی خیلی به روزی بود و ما هم نظام آموزشی مون پوسیده، خوب تدریس نشد. همیشه از من شاکی بود که تو اینو تو دامن من گذاشتی.

بعدا شرایطی پیش اومد که واسطه ورودش به دنیای کاری توی همین رشته شدم. راضی بود، خیلی. میگفت این همون چیزیه که من دوست داشتم، مناسب روحیه ام بود. تازه فهمیدم رشته ام چی بوده. ناراحتم که چرا درس نخوندم اون موقع ها و به افسردگی و نیی گذروندم.

 

 

 

یکی از کتابهای اون دوره ش رو پیدا کرده، داده دستم. میگه ببین رشته ما چی بود.

خوندم، یه جاهاییش معلوم بود عاریه و ترجمه اس و بد ترجمه شده. بهش گفتم اینا رو اشتباه معنی کرده، یا بد معنی کرده. ولی.

کتاب خوبی بود. هدف داشت!

 

آه حسرت از دل پر درد کشیدم! چیزی خوندن که هدف داشته! هر چقدرم به روز نبوده. یا بد تدریس شده.

ظاهرش همیشه این بود که من رشته خوبی خوندم، من جای درستی بودم، من زیر پام محکم بود. اما این بار واقعا من به اون غبطه خوردم. یادم اومد عمر پای چه مزخرفاتی گذاشتم. که اگه خودم با هدف و دلیل وارد این رشته نشده بودم، الان نمیدونم کجا وایساده بودم. فقط میدونستم وظیفه دارم اینو بخونم، و خوب خوندم. اما.

چون مث بقیه نمیتونستم شبیه یه ربات عمل کنم، هر چی به خوردم میدن بدون فکر قورت بدم، وصله ناجوری بودم.

با اینکه از شر اون مزخرفات راحت شدم، ولی سایه اش سنگینه هنوز.

 

 

چه خوش گفت اسکویی کلویس! چقد من از تو لجن بدم میاد!

 

 


 

با خانواده شون رفیقم، یه خواهر و برادر و مامانن. برادره تو یه سفر آشنا شدم و با مامانشون یه بار دیگه. اول خواهره مسلمون میشه و بعد بقیه خانواده رو مسلمون میکنه. تو دل اروپا هم چادر میپوشه! یعنی این مدلیشو هنوز بین معتقدهای اونوری هم ندیدم! معلم شهرداری هم بوده اون موقع و بخاطر همین حجابش اخراج میشه.

چند روز پیش خواهره اول بهم زنگ زده بود و چون ندیده بودم، برام پیام صوتی گذاشته که چطوری و کرونا نگرفتی؟ اوضاع کرونای ایران خوب نیست. از حالت بهم خبر بده.

حوصله زنگ زدن نداشتم پیام دادم که خوبم و خوبیم و اینا. شما چی؟ اوضاع شما بهتره نه؟

که پیام داد من و شوهرم کرونا گرفتیم. من بهترم اما شوهرم خیلی حالش بده و اون یه کشور دیگه گیر افتاده و قرنطینه شده. منم اینجام. گفتم بیمارستانی؟

گفت نه توی خونه، برادرم خونه مادربزرگه و مامانم ازم پرستاری میکنه.

گفتم چرا بیمارستان نرفتی؟

گفت رفتم. گفتن نمیپذیریمت.

گفتم چرا؟

گفت فک میکنم همین که منو با چادر دیدن گفتن بهتره این بمیره.

من راشیست ها

میگم حالت الان چطوره؟ گفت خیلی بیماری سختی اه. تشنج دست و پا داشتم. نفسم بالا نمیومد. الان بهترم. مواظب باش نگیری. خیلی سخته.

بهش میگم هیچ دکتری تو رو دیده؟ گفت نه. اعتماد ندارم بهشون. ممکنه دارویی بهم بدن که منو بکشن.

دیدم بیراه نمیگه. گفتم فلانی خبر داره؟ (یه زن و شوهر پرستار و دکتر که دوست مشترکمونن) گفتم اونا که مسلمونن. بهشون بگو خب.

گفت نه هیشکی خبر نداره. تو هم بهشون نگو و امام دکتر منه و.

دیگه چون آدم کله شقی اه اصرار نکردم. اما واقعا امیدوارم سریعتر خوب بشه. مامانش هم نگیره. اون خیلی سالم نیست. دوام نمیاره.

 

+ به نظرم مهمترین قربانی های کرونا تو اروپا و آمریکا اقلیت ها و مهاجرا خواهند بود. بزودی که فروشگاه ها خالی و بیمارستان ها پر بشه، اولین افرادی که کنار گذاشته و حذف میشن، همین افراد خواهند بود. به انبارهای مهاجرا اول از همه حمله میشه، خودشونم میزنن یا میکشن.

 

+ به اون یکی

رفیقم که فرانسه اس پیام تبریک عید دادم. عکس بچه شو برام فرستاده که تازه به دنیا اومده.

گفتم اسمش چیه؟ گفت آنتوان

هنوز هضم نکردم کارشو! مساله این نیست که اعتقاداتتو کنار گذاشتی، حتی اینم میفهمم که قصد کردی بمونی و میخوای بچه ت درگیر تفاوت اسمش به لحاظ فرهنگی با بقیه بچه ها نباشه. اما اینو نمیفهمم که چرا اسمی نذاشتی که ربطی به اصالت و ریشه ات داشته باشه و به لحاظ تلفظی هم نزدیک به اسامی اونوری باشه.

هنوز دو سال نشده که رفته! اصن خودم این کارو کردم. وقتی دیدم تو ارتباط با اونوری ها مجبورم یه ساعت اول درباره اسمم و معنیش حرف بزنم، یه اسم فارسی نزدیک به اسامی اونور انتخاب کردم و با همون اسم صفحه داشتم و اکانت و اینا. میفهمم تفاوت فرهنگی زیاد اسم ممکنه برای بعضیا گارد ایجاد کنه. اما این کار یه کم زیادی بود!

 

+ من چقد این مساله رو بین دور و بری هام دیده باشم خوبه؟

اینکه دلشون» میخواد یه کاری رو بکنن، با اسامی جذاب آرمان مالی» اش میکنن. بعد خودشونو میندازن تو یه شرایطی که ظرفیتشو ندارن.

بعضیاشون اذیت هم میشن، میگن آخه خدایا چرا این کارا رو با من میکنی؟! که دیگه این موقع ها نمیشه گفت انتخاب خودت بوده، به خدا چه ربطی داره؟ اون که راهتو باز نکرده بود. خودت با سر رفتی توش.

بعضیاشونم این مدلی، کم کم پایه های فکری شون میریزه و جواب نمیتونن براش داشته باشن. بعد خودشون بی مایه و پوچ میشن.

بحث اعتقاد داشتن نداشتن نیست. بحث ظرفیت روحی و فکری اه. یکی میره یه نوع زندگی انتخاب میکنه، تحت فشارهایی قرار میگیره که اگه تو محیط قبلیش میموند براش هرگز پیش نمیومد. فشارهایی که توان حملش رو نداره. افسرده میشه، مسوولیت داره، درگیری فکری داره، مبنا لازم داره و خیلی چیزای دیگه.

 

+ من همیشه با این بحث تدبیر کردن خود آدم برای خودش مساله داشتم. با اینکه خیلیا ممکنه امل بازی بدونن این مدل فکری رو. که در هر صورت برام مهم نیست. توی خانواده هم همیشه همین وضع بود. بقیه افراد خانواده دنبال انتخاب بودن، انتخاب رشته، انتخاب دانشگاه، انتخاب محل زندگی، انتخاب ِِ .

من هیچ وقت اعتقاد نداشتم وما خود آدم میفهمه چی براش بهتره.

جاهای مختلفی زندگی کردم. بوده جایی که از زندگی توش وحشت داشتم و رفتم و زندگی کردم و بعدا فهمیدم اگه اونجا نمیرفتم چقد کم داشتم تو زندگیم. و جایی چقد دوس داشتم زندگی کنم و نشده و بعدا فهمیدم اگه میرفتم چقد برام بد میشده. و جایی که ازش متنفر بودم و بعد فقط اونجا به آرامش رسیدم و .

همیشه سعی کردم خیلی دستکاری نکنم شرایطی که توش هستم رو. اگه لازم نبود توش باشم، نبودم. اگه هستم پس لازمه. هر موقع شرایط دیگه ای لازم بود، راهش بی دردسر و بدون شیب باز میشه پیش پای آدم.

 

 


 

از دیشب هر دومون علائم سرماخوردگی مشکوک به علائم کرونا داریم. منتظریم ببینیم به کجا میرسه. وصیت کنیم یا چی؟

چند وقته از خونه بیرون نرفتیما، پاشد رفت بانک، هر چقدم بهش گفتم نرو گوش نکرد. دیگه الان بانک و دستگاه عابر متهم ردیف اولن.

داریم توهم میزنیم دیگه انقد که بررسی کردیم شرایطمون علائم چی میتونه باشه  

 

 

 


 

هی کتاب رو میخونم و روح پرفتوح نویسنده رو مزین میکنم! چون فعلا دستم به خودش نمیرسه!

این همه منبع نوشته برای کتابش، من خجالت کشیدم! آخه مرد حساب این همه زحمت پژوهش کشیدی، این چه طرز نوشتنه؟ انگار کدنویسی و رمزگذاری کرده. خب بابا درست توضیح بده بفهمیم چی شد. یه طوری نوشته خیلی هم خواننده کتابش خوشحال نشه از اطلاعاتی که بدست آورده! این چه اخلاق گندیه شما دارید؟ 

انگار عمد دارن خیلی اطلاعات درز ندن! یاد و خاطره اون عزیزمون برام زنده شد که داستان و شخصیت فیلم ها و رمان ها رو تو حرفاش مثال میزد، اما هیچ وقت اسم فیلم و کتاب رو نمی آورد. اگه هم ازش میپرسیدی میگفت نمیگم!! همینقد تباه!

الان اینم یه جوری نوشته که برای هر صفحه چند ساعت باید خودم سرچ کنم رمزگشایی کنم ببینم موضوع چی بوده. انقدم که اشکال محتوایی و . داره گاهی اصن یافت نمیشه اصل موضوع. 

 

مشکل بعدیش هم همینه؛ پر از اشکال املایی و محتوایی و عددی و نگارشی و . جالبیش اینه ویراستارم داره! حیف میدونم نویسنده آدم خوش خاصیه. وگرنه میرفتم اشکالات کتابشو بهش میگفتم اینطوری جنس دست ملت نده! آخه تو چطور پژوهشگری هستی که قوانین نگارش پژوهشی هم رعایت نکردی!؟ خداوکیلی این زبانو بلدی یا اداشو اومدی؟ اسمها رو هم گاهی با تلفظ های غلط نوشته، که چنتاشو سرچ کردم دیدم اصن یه چیز دیگه اس!

 

من دیگه رد دادم!

به قول بهتاش

 

+چقد پایتخت مزخرف شده امسال

 

+، چقد من از تو لجن بدم میاد! قرنطینه کن تموم شه بره این کرونا. چقد با اعصاب ملت بازی میکنی آخه! اینطوری تا یه سال دیگه هم تموم نمیشه. من حاضرم جایزه بذارم برای یه کرونایی که بره یه سرفه انتحاری تو صورتش بکنه. والا!

+با خونه نشینیش مشکل ندارم، برعکس بقیه اصن اذیت هم نمیشم! وضعیت کارای من که تغییر نکرده. ولی شرایط محیطی ناسالم و محدود شدن های یه عده و ول گشتن یه عده دیگه رو مخه. خب چه فایده عاقا؟ الان دیگه اهل رعایت ها دارن میگیرن.

 

+رفیقم پا شده رفته با یه تیم داره تو بیمارستان به کرونایی ها کمک میکنه. اعصاب نداره دیگه از وضع ساماندهی و تجهیزات بهداشتی نیروهای کمکی. خو یه شبه که معجزه نمیشه! مردم دارن تو همین بحران ها تجربه میکنن کار گروهی و خودجوش رو. از یه طرف برای ماها که خیلی وقته این روحیه مون ضعیف شده بدم نیس. ولی خب خیلیا فقط دغدغه دارن و مدیریت بلد نیستن. چنتا گروه تر و تمیز و خوب تو تهران و قم بودن. کاش اینام ازونا میرفتن شیوه کار درمیوردن. اومده پرسیده به نظرتون چکار کنیم؟ هنوز حوصله نکردم جوابشو بدم. ازین مدیریت بحرانِ یهوییِ آدم هایی که اصرار دارن جایی وایسن که جای خودشون نیست هم رد دادم.

 

+ دلم میخواس خودمم برم، حیف نمیشه. دلیل سومش یکم ترس از ناقل شدن به گروه های پرخطر دور و برمه. فعلا نمیشه با اینها ریسک کنم. وگرنه باید کلا برم دو ماه دیگه مراجعت کنم که اونم نمیشه. فلذا فعلا غلاف

 در نتیجه چون نمیتونم برم، فعلا مامور به رعایت بهداشتم.

یکی از انگیزه های رعایت هام دیدن جوجه اس از دیدنش محروم بشم فک کنم دیگه سخت بگذره

 

 

 


 

امروز از شبکه بهداشت تماس گرفتن، بخاطر تستی که تو سایت وزارت بهداشت زده بودم، که ببینن در چه حالم. روند و شرایطو گفتم. گفتن احتمال داره اوایل بیماری باشه. بمون تو خونه و اگه شرایط تشدید شد با این شماره تماس بگیر و فلان جا هم مراجعه کن.

 

صبح پیام داده خوبی بابا؟

این چند روز بیشتر از همه درگیر شرایطم بوده. گفت بعد دو روز نیای بگی حالم بده، گزارش دقیق به من بده. دیگه هر روز بهش کامل گفتم، اونم دستورات پزشکی داده. دیروز با کلی احتیاط اجازه داد برم دکتر.

اونوقت من نگران اون بودم. میگه نگران نباش عالم دست خداست، اگر بنابر گرفتنم باشه کسی نمی تونه مانع بشه اگر هم بنا بر نگرفتن باشه نمیگیرم.

همیشه همینقد مطمئنه و آروم.

 

 


 

با وجود مراقبت ها، امروز دچار تنگی نفس شدید شدم و کلی پیگیری کردم که کجا میشه رفت برای سی تی اسکن. دیگه رفتیم یه بیمارستان که مجهزه، ولی زیر بار نرفتن سی تی بزنن. گفتن اول آزمایش روتین خون برای تست عفونت بدین. دکتر اورژانس هم حاضر نشد بنویسه، گفت برو درمانگاه بیمارستان. دکتر درمانگاه هم کلی روضه خوند که خودتو کرونایی بدون. تست لازم نیست. برای چی پا میشی میای بیمارستان؟ بشین تو خونه مایعات بخور استراحت کن.

دیگه بالاخره آزمایش رو نوشت و زدیم بیرون. آزمایشو دادیم و هر دو سالم بود.

بعد میگم خب من چرا بدون سابقه مشکل ریوی الان اینطوری ام؟ ممکنه آزمایش نشون نده، سی تی نشون بده. پرستار هم گفت ممکنه. شاید چهار پنج روز دیگه آزمایش خونت نشون بده مثلا.

ولی اونم پرستار بود و کاری نمیتونست بکنه، فقط خیلی خوش اخلاق و مودب بود. اما پرستار تریاژ عصاب مصاب نداشت. یه سر میخواست بفرسته بیمارستان کرونایی ها و حاضر نبود اجازه سی تی بده و حرف هم گوش نمیکرد اصن. دیگه منم حوصله نداشتم و حالم بد بود. بحثم شد باهاش. که خب الان من حالم بده، یه ویزیت هم نباید بشم آدم حسابی؟

که دیگه دید از خودش بی اعصاب تر هم میتونه وجود داشته باشه و گفت خب برو ویزیت.

رفتم پیش دکتر بی اعصاب اورژانس و یه هاراگیری خفیف هم پیش اون کردم داشت نصیحت میکرد که سی تی اشعه داره، مضره. گفتم من نمیدونم مضره؟ آزمایش چیزی نشون نداده. خب الان به من بگو مشکلم چیه پس؟ که دیگه در اقدامی عجیب در کمال آرامش از مواضع پیشین عقب نشینی کرد و سی تی رو نوشت.

دیگه پس از چهار پنج ساعت علافی در بیمارستان بالاخره سی تی دادم و.

نرمال بود!

به دکتر میگم پس این ریه من چشه؟ میگه چمیدونم! شاید یه ویروس دیگه اس.

خلاصه اینکه حاصل امروز این بود، که به جز خودم، یه سری آدم دیگه هم مطمئن شدن فعلا کرونا ندارن

 

البته! من سخت گیری کادر رو درک میکردم. نمیشه واقعا برای هر مشکوکی سی تی نوشت. گندش ممکنه دربیاد، یا درومده باشه. ولی حالا من علائم رو دارم، باید بفرستینم تو دل بیمارستان کرونا؟ بابا یه سی تی سرپایی باعث میشه من چهار روز دیگه دوباره مجبور به مراجعه نشم، که خود این ریسک بالاتری داره.

 

 

 

+ تو این چهار پنج ساعت، شاهد یه فوت، یه بیمار رو به موت که همراه هاش خیلی داغون بودن، یه بیمار احتمالا کرونایی (که ریه اش درگیر بود ولی معلوم نبود بخاطر کروناس یا چیز دیگه)، و کلی مریض بدحال دیگه بودم. چقد روزهای سختی رو دارن میگذرونن.

جهاد کشاورزی هم برای کادر درمان یه عالمه گل فرستاده بود. ما هم با چشمان پرحسرت میگفتیم گل شبدر () چه کم از لاله قرمز (کادر درمانی) دارد؟

 

+ امروز بهم میگفتن شغلت چیه؟ گفتم بابا من حداقل بیست روزه تو خونه نشستم! نه حساسیت دارم، نه جای پرخطر رفتم، نه آسم دارم. یعنی هر جوری بالا پایین میکردن اصولا نباید میگرفتم! تهش گفتن عصبیه! میگم من استرس ندارما.

خب بابا بگو نمی دونم چته. چرا از هوا میخوای دلیل بتراشی؟

خدا به خیر کنه!

 

 


 

همه چیزش مث حالت های معمول سرماخوردگیمه، الا این سوزش ریه که امروز تبدیل شده به درد سینه.

و اینکه من هیچ وقت سابقه مشکل ریوی تو بیماری هام نداشتم. حتی توی بیماری سخت چند ماه پیش که یه ماه زمین گیرم کرد.

اما چون باید برم بیمارستان و اونجا نداشته باشی هم میگیری، فعلا صبر میکنم ببینم اوضاع بدتر میشه یا نه.

برای خودم نگران نیستم، برای بقیه افرادی که ممکنه داشته باشن و معلوم نیست کی از کی حتی شاید گرفته باشه نگرانم. چون همه گروه پرخطرن و ریه ها و سیستم ایمنی ضعیف.

منم سیستم ایمنی درست و درمونی ندارم، ولی ریه ام احتمالا سالم تر باشه.

 

+ فاز مریضی و ناامیدی برنداشتم، ولی رفتم نشستم چنتا مستند کوتاه از غسالخونه های کرونایی ها دیدم و نشستم فکر کردم به وضعیت خودم.

شکننده اراده ها.

انکسار.

چگونه زیستن. رفتن.

شارع الرسول.

لعلی انتمی.

و تو 

 

 


 

دنیا گذاشته رو اسلوموشن و سرعتش کم شده، انگار همه چیز داره با یه طمأنینه پیش میره. تقریبا ترک دنیای مجازی هم کرده بودم، برعکس آدم هایی که این روزا بیشتر از همیشه غرقش شدن. هر بار یکی از این شبکه ها رو باز میکنم یکی داره از بهینه گذروندن، یا به بطالت گذروندن این روزا میگه. اما این ذهن شلوغ و درهم من خیال اسلوموشن نداشت. کلی درگیری فکری و عملی، که گاهی اوقات دلم میخواست بزنم زیر میز و برم یکم با خودم تنها بشم.

حالا به لطف این حال ناپایدار واقعا همه چیزو تعطیل کردم، و حتی وقتی خودم میخوام بشینم با سرعت سر کارهام، تب یا بدن درد یا یکی دیگه از علائم میان سراغمو حتی فکر کردنم هم متوقف میشه. یه وقتایی من برای اون یه بخش از کتابمو میخوندم، یه وقتایی اون برای من. حالا گاهی مجبورم بهش بگم اصلا نمیفهمم چی میخونی، خودت بگو موضوع چیه، یا بگم نخون.

ما همیشه حرف برای گفتن به هم داریم، انقد که باعث تعجب خیلیاس. ما اصن به کنار هم بودن عادت داریم، این روزها برامون نه عجیبه نه جدید!

اما این روزای آخر حال اونم خیلی سر جاش نیست. یکم انگار نگرانه، که کمتر حرف میزنه. کمتر حرف میزنیم. البته هیچ وقت حرفای اون تموم نمیشه

حالا انگار دارم یکم آرامش و س این روزها رو درک میکنم.

ما که تا یکی دو روز قبل از عید همچنان درگیر پاتک عجیب رئیس بودیم، الان همه مون غلاف کردیم. رئیس همچنان داره بدو بدو میکنه برای شوآف هاش، مهره میچینه، یکه تازی میکنه، پست میذاره و دروغ هایی که یه زمان ما باورمون میشد داره به خورد مخاطباش میده، جدی گرفته همه چیزو.

و ما. انگار دیگه هیچ کدوم حوصله این بازیها رو نداریم.

شایدم من ندارم و فک میکنم بقیه هم ندارن. ولی از اینکه بحث های گروه یهو سرد شده اینطور به نظر میرسه.

 

دارم حس های جدیدی تجربه میکنم. برای خودم هم عجیبه که انقد تلقی شده دلم. میتونم با یه کلیپ عادی و ساده، بشینم و گریه کنم! و وسطاش فکر میکنم که ناراحتم؟ میبینم نه! دلم خیلی شیشه ای شده.

این اشک در مشک این روزامم دوس دارم!

اصن این روزا یه حال خوبی داره که دلم نمیخواد تموم شه.

 

+ این روزای کرونایی تموم بشه کلی عارف و فیلسوف تحویل میده به جامعه بشری

 

 

 


 

چند ساله که پیاده روی اربعین ایرانیها میرن، خیلی هاشون وقتی برمیگردن یه بیماری عجیب غریب و سخت با خودشون میارن. جالبش هم اینجاس که تو اون همه آدم فقط ایرانیا انقد متلاشی میشن با این بیماری! سرعت واگیر بالا، درگیری ریه، درد بدن، تب، خشکی گلو، عفونت گلو و ریه، سردرد، و از همه مهم تر سینوسی بودن این بیماریه که ظاهرش اینه فرد بیمار خوب شده و بیماری تموم، بعد یهو دوباره همه چیز از اول شروع میشه. سیستم ایمنی هم بشدت ضعیف میکنه. هیچ دارویی هم نداره.

کرونا بسیار شبیه این بیماریه، انگار جهش یافته همون ویروسه. امسال معلوم نبود این بیماری رو دقیقا کی گرفته، ولی بخاطر ارتباط زیادمون با هم، عده زیادی مون گرفتن. یه طوری که هر کدوم بهتر میشدیم بعدی بیماریش شروع میشد و این روند اصن تمومی نداشت. شاید دو ماه طول کشید. طوری که خودمون ارتباطمونو قطع کردیم بلکه تموم شه و شد. ولی به سختی. خیلی بیماری سخت و خاصی بود.

 

الان علائمم شبیه همون بیماریه، بجز اینکه درد قفسه سینه و تنگی نفس که تو بیماری قبلی بعضیامون داشتن و من نداشتم بهش اضافه شده.

فقط دارم سعی میکنم یادم بیاد تو اون بیماری چکار کردیم تا بهتر شیم. سیستم ایمنی مون هم که خیلی ضعیف شده بود، البته من همزمان پام هم مو برداشته بود و دو قبضه مشکل داشتم. 

این دو روز که گاهی از خشکی گلو نمیتونم نفس بکشم بیشتر دارم یاد اون روزا می افتم.

 

مهمترین چیز تو این بیماری همین مرطوب نگه داشتن گلو اه. با بخور، خوردن مایعات و انواع دم نوش ها، و امروز که دیگه اینها هم افاقه نکرد حس کردم باید سیب رنده شده و عسل بخورم که این درستش کرد اصن عسل یه نرمی خوبی به گلو میده، حتی توی دمنوش. (بلکه با عسل رفیق شم!) 

بعد یادم اومد من چه گاردی داشتم برای استفاده از دود عنبرنسارا، ولی فک میکنم بعد از چند بار استفاده از اون بود که روند بیماریم که دیگه کلافه کننده شده بود، رو به بهبود رفت. حالا از همین اولش سعی میکنم هر روز یکم از دودش رو نفس بکشم. حسابی هم راه تنفس رو میسوزونه. میوه و آب میوه و سوپ هم چون ویتامین داره و راحت الحلقومه خوبه.

ازونجایی که دست به مریضیم خوبه و معمولا اولین نفری که بیمار میشه منم، سعی میکنم برای جلوگیری از ضعیف شدن و شروع این روند بیماری، مث بچه آدم غذا بخورم، هر چند گاهی میل ندارم. یعنی کلا همین شکلی ام، نه حالا فقط! ولی مریض که میشم دیگه به زور غذا میخورم.

 

+ حالا همه این کارها رو میکنم، ولی میدونم بخواد کف گرگی بزنه این مریضی میزنه فقط شاید یکم ازش زمان بخرم!

بدترین چیزش اینه این بی حالی و تب گهگاه و نفس به شماره افتاده، تمرکزم رو خیلی کم کرده، ایضا توان نشستن پای کارامو. گاهی چند ساعت طول میکشه تا یه کم پیش برم. امروز باز بهتر بودم.

 

 

+ بهش میگم رعایت کن اینجا نیا. میگه تو برو تو قرنطینه! الان کجام به نظرش؟! کی داره وارد قرنطینه ما میشه؟! اگه من علائمم بیشتره یعنی فقط من بیمارم؟! حوصله بحث نداشتم. یکم موند روضه خوند رفت. هیچ وقت حقوق بقیه براش مهم نبوده و نیست و نخواهد بود. اح.

 

 

+ طبق آخرین یافته هام، کرونا دیگه الان یه نوع نیست، ظاهرا جهش های مختلفی کرده و تو هر کس یه نوع بروز میکنه. برای بعضیا خیلی سبک، گاهی با از دست دادن بویایی یا چشایی یا هر دو، برای بعضی ها کاملا بی علامت تا وقتی که یهو میفهمن بخش زیادی از ریه درگیره. بعضیام با چنتا یا همه علامتها. در نتیجه آدم نمیتونه مطمئن باشه که من گرفتم و دیگه تموم. راحت میتونم بگردم برای خودم. ممکنه بعدش درگیر یه نوع دیگه ش بشه. حتی شنیدم اون حالت سینوسی هم داره تو بعضی انواعش. که یعنی آدم مطمئن نیست تا چند وقت بعد از بهبودی همچنان ناقله! مث همون اتفاقی که تو مریضی چند وقت پیش ما افتاد. ظاهرا بیمار خوب شده بود، اما ناقل بود و ما نمیدونستیم و مبتلا میشدیم.

 

 

 


 

امروز از شبکه بهداشت تماس گرفتن، بخاطر تستی که تو سایت وزارت بهداشت زده بودم، که ببینن در چه حالم. روند و شرایطو گفتم. گفتن احتمال داره اوایل بیماری باشه. بمون تو خونه و اگه شرایط تشدید شد با این شماره تماس بگیر و فلان جا هم مراجعه کن.

 

+ صبح پیام داده خوبی بابا؟

این چند روز بیشتر از همه درگیر شرایطم بوده. گفت بعد دو روز نیای بگی حالم بده، گزارش دقیق به من بده. دیگه هر روز بهش کامل گفتم، اونم دستورات پزشکی داده. دیروز با کلی احتیاط اجازه داد برم دکتر.

اونوقت من نگران اون بودم. میگه نگران نباش عالم دست خداست، اگر بنابر گرفتنم باشه کسی نمی تونه مانع بشه اگر هم بنا بر نگرفتن باشه نمیگیرم.

همیشه همینقد مطمئنه و آروم.

 

+ جوجه رو امروز از بالکن رویت نمودیم. میگفت دلش تنگ شده. بعد دید نزدیکش نیستیم، گفت میخوام بیام بغلت. دیگه انقد تکرار کرد این جملات رو، بغض کرده بود. براش چند بار توضیح دادیم دکتر گفته بغلت نکنم چون مریضم. خوب بشم میام بغلت میکنم. ولی ظاهرش که میگفت هنوز قانع نشده. هر چقدرم باهاش حرف میزدم جواب خاصی نمیداد. ذهنش گیر کرده بود رو اینکه چرا نمیشه بیاد بغلم. باباش میگفت چند روزه بغض داره. جوجه کوچولوی من

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها